بوهميا، تبعيد و انقلاب:
يادداشتهايي در بارهي ماركس، بنيامين و تروتسكي
از: انزو تراورسو
برگردان: علي نورالديني
يك تعريف جامعهشناسانه
ايدهي بوهميا كه توسط رُماني از هنري مورگر در سال 1846 بر سر زبانها افتاد، و سپس از طريق اوپراي مشهور پوسيني به اوج رسيد، در كاربرد امروزياش، شيوهاي از زندهگي و نگاه خاصي به زيبائيشناسي را تداعي ميكند. رد آداب بورژوائي، نداشتن (يا رويگرداني داوطلبانه از) محل اقامت ثابت و كار دائم، تردد مكرر به كافهها، كابارهها و مهمانخانههاي شلوغ، علاقه به زندهگي شبانه، آزادي جنسي بيپروا، علاقهي مفرط به الكل و مواد مخدر، سهم كموني منصفانه از منابع اندك قابل دسترس و، در مواقعي، حتا نوعي “فرقهگرائي” مخفي با استفاده از كدهايي رمزي كه فقط در دسترس يك مجمعِ اخوتِ برگزيده از بنيانگذارانْ قرار داشت: اينها ويژهگيهاي كلاسيك زندهگي بوهميائي هستند. بوهميا بهلحاظ ظاهر در موهاي بلند، لباسهاي نامعمول و ظاهري نامرتب، و معمولن همراه با ايدهالي هنري كه بهعنوان پيشهاي كناري دنبال ميشد بيان مييابد. اين ايدهآل هنري، بهرغم هنجارها، بيرون از نهادهاي مسلطِ مشروعي چون آكادمي توسعه مييابد، و ملهم از تمايل به سرپيچي از هرآنچه منعشده است، از همرنگي با جماعت، از اقتدار، از تقيد نسبت به اخلاقيات نهيكننده است. در 1849، تئودور گاتيير در نقد و بررسياش از رمان مورگر، بوهميا را بهعنوان” عشق به هنر و نفرت از بورژوازي” توضيح ميدهد.
اين اصطلاح براي نخستين بار، در معنايي استعاري، در بازهي زماني پادشاهي ژوئيه، در سپيدهدم جامعهي بورژوائي، در فرانسه، ظاهر شد. با اين همه، با سپري شدن قرن بود كه بهطور قابل توجهي به گرين ويچ ويلج Greenwich Village. نيويورك گسترش يافت. عليالظاهر، بوهمييايي به آن اشكالي از ديناي مدرن نياز دارد كه ديگر تحت سلطهي هنجارهاي اخلاقي و سنتهاي زيباييشناسي اشرافيت و ارزشهاي آن قرار ندارند، يا دستكم نيازمند خلاصي از چنگال آنها است. وجودش حاكي از استقلال هنرمند و مردان اهل ادب (زنان اهل ادب بهنحوي بسيار كمتر) از دربار و قدرت است. او زيستگاه خود را در شكافهاي جامعهي بورژوائي بنا ميكند، فضاي عمومياش بههيچ روي نه از اشراف بلكه از همرديفان خودش شكل ميگيرد: يعني ديگر حاشيهنشينان، يا، در مواقعي، مرتداني برآمده از طبقات مسلط، آن اعضايي از بورژوازي كه منشع خود را از دست دادهاند.
در ميانهي قرن نوزدهم، بورژوازي صنعتي در انگلستان و آلمان بر اقتصاد مسلط شد، با اين وجود شيوهي زندهگي و اصول اخلاقياش همچنان توسط اربابان و طبقهي زميندار junkertum شكل ميگرفت. سرمايهداري اگر چه تمدناش را كاملن استحكام بخشيده بود، با اين وجود هنوز نه آن را جذب و نه جايگزين فرهنگ قديمي كرده بود. مدرنيتهي صنعتي، در ظرف اشكال فرهنگي قديمي و در پيوند با مناسبات اجتماعي كهن، در حال گسترش بود. در فرانسه، اما، اين انقلاب است كه خاك را براي رشد بورژوازي بهمثابهي طبقهي مسلط، نه فقط از نظر توليد بلكه بهطور عامتر از نظر جامعه، بارور ميسازد. از سال 1830، در دوران پادشاهي ژوئيه، بورژوازي براي نخستين بار در اروپا چونان طبقهاي حقيقتن مسلط پديدار ميشود. در اين زمان بوهميا هر كجا كه مقاومت رژيم كهن در ضعيفترين حالت خود است ظاهر ميگردد. تاريخنويس عمدهي بوهميا، جرالد سيگال، بوهميايي و بورژوازي را چونان قطبهاي مثبت و منفي يك ميدان مغناطيسي واحد در كنار هم مينشاند، قطبهايي كه اگر چه يكديگر را دفع ميكنند اما بهطور همزمان بهمحض “درگير شدن، بهيكديگر نيازمند شده و همديگر را جذب ميكنند”
براي بورژوازي، كه در حال عنيتبخشيدن به يك نظام سياسي و اجتماعي كاملن جا افتاده و رو به پيشرفت است، بوهميائي بازنمود صداي گامهاي سنگين مدرنيته است، شبح بيثباتي، ازجاكندهشدهگي، بينظمي؛ كوتاه سخن، “ذهنيت كوليوار” است، كه بنا به ريشهشناسي كلمه، استعارهاي است براي شرايط كوليهاي اصيل برخاسته از اروپاي مركزي، عمدتن از منطقهي بوهم.
آن چه در قرن نوردهم انگليس ظهور ميكند بوهميائي نيست بلكه پديدهي دندي dandy است، همان كجكلاهخان جورج برِمل كه با فخر جلوهفروشانهي تجمل و سبكِ دوران سپري شدهي اشرافيت، كه نه تنها از اسباب و مزاياي آن بيبهره است بلكه حتا از آگاهي سياسياش ديگر برخوردار نيست، از دنياي بورژوازي پيروزمند فاصله ميگيرد. با اين همه، او در سبك و سليقه، بدون ترديد، با اشرافيت مشترك است. بهجاي بيان تمدن در تماميت آن بهطور ارگانيك و صيقل خورده، دندي آنچه را كه از گذشته نگهميدارد تنها ظواهر خارجي تجمل اشرافي است. او اين تجمل ظاهري را، با قرار دادناش در متني كه ديگر در آن لحظه در جاي خود قرار ندارند، به افراط ميكشد و تقريبن آن را به كاريكاتوري از تجمل اشرافي تبديل ميكند: دندي به ادا و اصولي غريب تقليل مييابد. بر خلاف نوع دندي كه تحقيرِ كامل و متفرعنانهي اشرافي نسبت به تودهها و مكانهاي تجمع بهنمايش ميگذارد، و نميخواهد اسباب بزرگياش را در يك كافهي پر رفت و آمد آلوده كند، بوهميائي اين مكانها را محيط طبيعي خود، پيلهاي براي پرورشاش، مييابد. او به شهر با گونهگوني مظاهر، شور و هيجانها و انگيزههايش نياز دارد. او بايد، آنچنان كه والتر بينامين مينويسد، خود را در جمعيتهاي شهري، بهمثابهي يك منبع عظيم الكتريسته، مستغرق سازد. او نميتواند بدون حفاظتي كه شهرها در اختيارش ميگذارند زندهگي كند. شهرها به او مكانهايي را عرضه ميدارند، شامل كافهها، مسافرخانهها، استاديوها، تالارهاي كنسرت، كلوبها و روزنامهها كه، بهجاي ظاهرشدن بهعنوان يك شورشي يكه و تنها، ميتواند مبارزهي اجتماعي خود را، اگر چه حاشيهاي اما يقينن بهطور واقعي، شكل بخشد. بههر حال، اشتياق او به جمعيت او را به نفي شخصيت خود رهنمون نميشود. تعلقاش به خود مانع از ناپديد شدناش در درون جمعيت بيهويت و بخش بخش شده ميگردد. اگر بوهميائي در پي جمعيت است، اين از آن روي نيست كه توسط آن جذب شود، بلكه براي پنهان شدن در آن، چونان پوششي حفاظي سكنان گزيدن در آن، بهمثابهي منبعي از تجارب زيباييشناسانه، الهام گرفتن از آن (تجربهي هرزهگرد)، و در غير اين صورت شكل دادن بهآن ، جهت دادن به آن، ساختن سوژهاي آگاه از آن (توطئهگران بلانكي) است. براي كنسرواتيوها، اين بوهميائي، كه سازَش با جمعيت كوك ميشود، آن طور كه توكويل در خاطرات 1848 اش تصوير ميكند ، مخل نظم اجتماعي و اخلاقي، ماجراجويي خطرناك، و قهار در بادهخواري و خشونت است.
بوهميا، برآمده از جامعهي تودهاي كه زادهي عصر صنعتي است، در قرن هيجده نميتوانست وجود داشته باشد، مگر چونان نگرشي كه نه بيانگر مخالفت با نظم بورژوائي كه هنوز در مرحلهي جنيني بود، بلكه بيانگر ناخرسندي روشنفكران نسبت به اشرافيت كه قيموميتاش بهطور فزاينده خفقانآور ميشد (مقالهي دالمبر در بارهي “مردان اهل ادب” گواهي است به اين واقعيت). فلاسفه بر آن نبودند كه خود را از جامعه در يك گِتوي ghetto نخبهسالار پنهان كنند، بلكه بر آن بودند كه ارزشهاي خود را از قبيل انسانباوري و خرد بهعنوان هنجارهاي جامعه تثبيت كنند؛ آنان به مبارزه با رژيم سياسي و اجتماعي مسلط تظاهر نميكردند، بلكه خواست تغيير شكل و بهبود آن را داشتند. در آن زمان، همانطور كه نوربرت الياس بهزيبايي در تحليلاش از موقعيت موتسارت نشان داده است، هنرمندانْ بازار را بهعنوان منبع بيعدالتي اجتماعي يا بيگانهسازي استعدادهايشان در نظر نميگرفتند، بلكه به آن بهعنوان شيوهاي براي خلاصي خود از چنگال خفقانآور دربار مينگريستند.
با نگاه ضديت با بورژوازي، بوهمياگرايي يك ويژهگي كاملن رومانتيك را بهنمايش ميگذارد. اين گرايش، در دورهاي از مدرنيته، بيانگر تلاشي براي باب كردن اجتماعي community (برساخته از قرابتهاي هنري، روشنفكري يا سياسي) بود كه از اجبارهاي پول، بازار، سودمداري و عقلانيت حسابگرانهي بورژوازي در امان باشد. بوهمياگرايي ارزشهاي كيفياش را در برابر جهان كمي حاكم شده توسط قوانين توليد بازار قرار ميداد. اريك موسام، شاعر آزاديخواه، آنطور كه در خاطراتاش براي نسلهاي آينده توصيف ميكند، در بوهميا شيوهاي از زندهگي را يافته بود كه “امكان آزاد شدن در برادري [in Verbundenheit frei sein]” را بهنمايش ميگذاشت. مسالهْ برساختن اجتماعي در حاشيههاي جامعهي سرمايهداري بود كه در خود جهاني كوچك باشد، اجتماعي كه بتواند بر اجتماع انسانيِ جهانشمولِ آينده دلالت كند.
يك روحيهي اتوپيائي قوي پيوسته اين ويژهگي رومانتيك را همراهي ميكند. بوهيما، در حالي كه دلالت بر يك اجتماع انساني اصيل ميكند، توسط پيرواناش بهعنوان يك فضاي آزاد بركَنده از واقعيت بسيار بيروحتر پيراموني، و چونان انتظاري براي آزادياي كه در راه است، تجربه ميشود. اين فضا سرشار از اميد است، جايي است كه طرحهاي (ادبي، هنري و سياسي) آينده يكي پس از ديگري در كاراند. اعضايش نارضايتي كاهشناپذير، با كمترين محل براي مصالحه، از زمانهي حاضر دارند. آنان همان “مقاومان”، عنوان رُماني از ژول والِس هستند كه توسط او مورد استفاده قرار گرفتهاند.
فردگرائي نيز بخشي از بوهميا است، بخشي كه، بهراستي، در آن خُلق و خوي خودستايانه بهوفور يافت ميشود، اما اين فردگرائيِ هنرمند و روشنفكري است كه با احتياط از شخصيت منحصر بهفرد خود صيانت ميكند. تفاوت بين اين فردگرائي و فردگرائي كه بهعنوان يك اصل مذهبي توسط فلاسفهي كلاسيك ليبرال، مالك و مصرفكننده پذيرفته شده است وجود دارد. فردگرائي او فردگرائي يك شهروند نيز نيست، مگر شكل شهروندي جهاني بهخود بگيرد. آزادي بوهميائي شامل محكومكردن سركوب و دعوي حق حتا براي كساني است كه آنان را نفي ميكنند و ربطي به پذيرش يك شكل حقوقي از آزادي ندارد.
تمامي ويژهگيهاي بنيادي ذهنيت سرمايهدار كه توسط ماكس وبر توصيف شده است ـ اخلاق كار، پارسائي دنيوي، رفتار معتدل و با فضيلت، عقلانيت مولد، پيگيري سود ثابت و مستمر ـ دقيقن عكس خُلقيات بوهميائي است. منش بوهميائي پول را مايه تحقير ميداند، روحيهي ضد بهرهكشي و سودمداري، استهزاي آداب و اخلاقيات بورژوائي، وجودي ناپايدار، اشتياق وافر به ماجراجويي و تمايل به افراط دارد. بوهميائي از آزادي آئين ميسازد، وجودي نابهسامان را ميزيد و تمامي اجبارهاي بيروني را دفع ميكند. اگر كسي بخواهد بوهميا را در قالب يك فرمول توصيف كند، او ميتواند آن را در سنتزِ بين خلقيات ضدسرمايهداري و رومانتيكْ و سبك زندهگي ناهمرنگ با جماعت و خلافكارانهْ درك كند؛ سنتزي كه توسط دو شخصيت مثالي، متمايز اما نه ناسازگار، بازنمود ميشود: هنرمند نفرين شده و توطئهگر سياسي.
جرالد سيگل، در كار اصلياش، پاريس بوهيمائيها، از زبان يك پاريسي، مردي اهل تاتر در دورهي اورلئانيستها، كه هويتاش ناشناخته ميماند، اما بهيمن او تصويري فوقالعاده دقيق از بوهميائيها داريم، چنين نقل قول ميكند:
آن طبقه از افراد كه وجودشان يك مساله، شرايطشان يك اسطوره، سرنوشتشان يك راز است؛ كه هيچ خانهي ثابتي يا سرپناهي شناخته شده ندارند، كه هيچجا نيستند اما همهجا ميتوانند ديده شوند؛ كه نه يك شغل كه پنجاه شغل دارند، بيشتر آنها صبح از خواب بيدار ميشوند بدون اين كه بدانند شب شام را كجا خواهند خورند؛ امروز پولدار اما فردا گرسنه، آمادهي يك زندهگي شرافتمندانه اگر بتوانند، و بهنحوي ديگر اگر نتوانند.
سيگل ميافزايد كه در ميان آنها بههمان اندازه نابغه ميتوان يافت كه افراد شرير، همه در لجنزارهاي يكسان، بين درايت و جنايت دست و پا ميزنند.
بيثباتي اقتصادي اين گروه از مردم، كه نميتوانند بيرون از جامعهي بورژوائي كه در آن هيچ موقعيت پايداري را اشغال نميكنند و از توليد جدا هستند زندهگي كنند، آنها را در جايگاهي بين روشنفكر و پائينترين مراتب اجتماعي قرار ميدهد. پل هونيگشيمِ جامعهشناس، در نخستين سالهاي 1920، بوهميا را بهعنوان گروهي حاشيهاي، طبقهاي “مطرود”[ Pariaklasse] تشخيص داد، كه با يهوديان، اعضاي يك نژاد تبعيدي و “سلب صلاحيت شده”، قابل قياس بودند. بهنظر او، يكي از ويژهگيهاي بارز بوهميا در امتناعاش از اقتصاد پولي نهفته است، و اين ضرورتن بهمثابهي نقد اجتماعي يا فلسفي مالكيت خصوصي و يا بهمثابهي شكل مشخصي از كمونيسم سياسي نيست. بسيار مهمتر، آنها اقتصاد پولي را در وجوه رفتار عملي و سبك زندهگيشان رد ميكنند؛ و اين امتناع نه مبتني بر تئوري، بلكه بر بنياد” قدرت عاطفه [gefühlsmäßig] ” است. گرايش طبيعي بوهميا، نه تنها بسيار متفاوت از قانون بازار، بلكه بر تقسيم مالكيت [Konsumptionskommunismus]است و همين است كه احساس عدم همرنگي با جماعت و ضديت با سرمايهداري از سوي اعضايش را تعيين ميكند.
اين ويژهگيها بوهميا را به بهشتي براي انواع هنرمندان و نويسندهگان حاشيهاي تبديل ميكند: شكستخوردهگاني كه بهدليل نوآور بودن درست فهميده نميشوند، يا بهاين دليل كه نظم موجود را برنميتابند محكوماند. بوهميا براي روشنفكران و انقلابيون تبعيدي يك بهشت طبيعي است. از آن روي كه ارزشهايي از قبيل خانواده و ملت براي بوهميا محلي از اعراب ندارد، زنان، خارجيها، دورگهها، آدمهاي بيريشه و تمامي كساني كه به اقليتهاي جدا افتاده و بهستوه آمده تعلق دارند توسط بوهميا جذب ميشوند. و از آن جا كه بوهميا آشكارا يك اجتماع معنوي و نيز يك كاست از مطرودان اجتماعي است در يك جو جهانوطن برميبالد. بوهميا بخش بزرگي از اعضاي خود را از بين تبعيديان روسي، لهستاني، آلماني و ايتاليائي كه براي اقامت در فرانسه، در بازهي زماني قرن نوزدهم، آمده بودند بسيج ميكند. بهاستناد رابرت ميشل، بوهميا با گسترش به بقيهي اروپا در آستانهي قرن جديد، پناهگاه يك پرولتارياي روشنفكر عظيم كه بهدلايل سياسي و بهعنوان نتيجهي تبعيضهاي ملي، قومي، مذهبي يا نژادي به حاشيه رانده شده بودند تبديل گرديد. نوع جديد مهاجري كه در اطاقهاي اجارهاي زندهگي ميكند و از شهري به شهر ديگر در حركت است، مانند” خانهبهدوشان مدرن” سرانجام بهجايي خواهد رسيد تا ايدهي بوهميا را بازتاب دهد. زيكفرد كرا كائر Siegfried Kracauer، در كتاباش در بارهي جك آفنباخ، بهعنوان يك ” شرححالنويسِ اجتماعيِ” پاريس در خلال امپراتوري دوم، بوهمياي پاريس را بهعنوان محل تلاقي تبعيديان سياسي و” مهاجران داخلي” تحليل ميكند. آنها در جستوجوي فضايي”فوق محلي” بودند كه در برابر سركوب سياسي و نيز در برابر آئينهاي رفتاري و اخلاقي پذيرفته شده توسط عموم به آنها پناهگاهي عرضه كند. بههمينگونه، هونيگشيم بر قرابتي انگشت ميگذارد كه روشنفكران يهودي شهرهاي بزرگ و “اهل قلم littérateur “، و بنا بر اين، بهطور غيرمستقيم” بوهميائي”را متحد ميكند: طردشدهگي از محيط آكادميك رسمي و اغلب محروم از يك درآمد ثابت. بيثباتي اقتصادي اجتماعي اين پرولتارياي هنرمند و روشنفكر منجر به وضعيتي سخت، گذرا و گاهي بيچشمانداز براي بوهميا ميشود؛ ميشل (بهنقل از مورگر) ميافزايد كه: معمولترين چشماندازهاي اين پرولتاريا به آكادمي يا بيمارستان و گاهي به سردخانهي اجساد گرايش دارد.
بيثباتي اقتصادي و ناپايداري شديد اجتماعي بوهميا شخصيت بيثبات سياسياش را نيز تعيين ميكند. از طرفي، ماهيت ضدبورژوائياش از آن كانون قيام ميسازد، جايي كه بسياري از گروههاي توطئهگر، كه ” انقلابيون حرفهاي” قرن بيستم را مدلول ميكند، پناهگاهي مييابند. از طرفي ديگر، فقرِ اعضايش آنها را در معرض وسوسهي فساد، تهمت و خيانت قرار ميدهد. اين مرز ناروشن در جهت نفوذ پليس عمل ميكند. در پائينترين سطحاش، بوهميا كه فاصلهي چنداني با جنايتهاي جزئي و نفوذ و جاسوسي ندارد، اغلب در امتزاج با نيمهپرولتاريا، كه بازيچهي دست عوامفريبان است، پايهي اجتماعي هر جنبش سياسيِ ناسيوناليستي و پوپوليستي را تشكيل ميدهد. اريك موسام بهنظر نميرسد در مورد اين واقعيت نگران باشد، تا جاييكه او حتا تاكيد ميكند كه: “جنايتپيشهگان، هرزهگردان، فاحشهها و هنرمندان: اين بوهميا است كه راه به يك فرهنگ جديد را نشان ميدهد”
جنايت بهمثابهي شورش: ادعا شده است كه اين وجه از بوهميا ـ كه توسط دسمناناش بهمنظور بزهكار نشاندادن او بزرگنمايي ميشود ـ از طرف حمايتكنندهگاناش، در درجهي نخست توسط جين جانت در ژورنال دزد، حتا با افتخار ايدآليزه ميگردد. متداولترين مصداق سياسي جنايت بهمثابهي شورشْ تروريسم* است ـ حملات تروريستي بهعنوان يك ژست نمادين يا سادهتر بهعنوان يك ژست زيبائيشناسانه. اين وجه از بوهميا اغلب براي بوهمياي آنارشيست و حتا در مواقعي براي جنبش سوسياليستي، بهويژه در كشورهاي لاتين وسوسهانگيز بوده است (نمونهي غير لاتينيْ ترورِ كانت فن ستروقه توسط فدريك آلدر در سال 1914 است). اين نزديكي به لومپن پرولتاريا و اشكال خشونتاش گرايش بوهميا به تلوّن را توضيح ميدهد، براي نمونه، طي بحران اجتماعي و اقتصادي 1848؛ بوهميا، كه بين نيروهاي متضاد تقسيم شده است، بهطور خودانگيخته به سنگرها جذب ميشود، و سپس، همين كه انقلاب شكست ميخورد، به سوژهي اغفال توسط ارتجاعيترين محافل تبديل ميگردد.
مشاركت فعال بوهمياي پاريس در رخدادهاي فوريه و ژون 1848 در اشعار بودليير، نقاشيهاي گوستاو كوربت، اما همچنين در خاطرات دو جاسوس، آدلف شنو و لوسين دلاهود، هر دو نفوذيهاي پليس در محافل جمهوريخواهان، ضبط شده است. مفهوم محافظهكارانهي آن الهامبخش بسياري از شخصيتهاي ادبي شد. هيوسونت Hussonet، يكي از قهرماناني كه گوستاو فلوبر در مركز آموزش و پرورش عاطفياش قرار داد، جزئي از اين بوهمياي ادبي پاريسي در خلال سلطنت ژولي است، كه بعدا به حزب نظم پيوست، و سپس در امپراتوري دوم مرد قدرتمندي شد.
پيبردن به چنين جهان كوچك فرهنگي و اجتماعيِ شقهشده و ناهمگون كار آساني نيست. هلموت كروزر سه نوع بوهميائي را بازميشناسد: نوع سبز (آزادي، هنر، جواني، اميد)، سياه (رنج، فقر، نااميدي) و سرخ (شورشي). اين انواع ناسازگار نيستند و ميتوانند، بسته به زمان، و اين كه چه رنگي بر چه رنگ ديگر چيرهگي يابد، بههم وصل شوند. اما نگاهي از نزديك نشان ميدهد كه بوهمياي سياه يگانه بنياد مادي مشترك با دو بوهمياي ديگر است: بنياد هنري بوهميا، بنا به توصيف مورگر، كهنالگويش شاعري مثل ريمباد، موسيقيداني مثل اوفنباخ و نقاشي مثل موديگليني است، و بنياد سياسياش توسط اشخاصي مثل آگوست بلانكي و ژول والِس در فرانسه، گوستاو لندوئر و اريش موسام در آلمان، اسكار وايلد، جورج اورول و جان ريد در انگليس و ايالات متحد نمايندهگي ميشود.
كارل ماركس
نوشتههاي ماركس در بارهي انقلاب 1848 در فرانسه حاوي ارجاعات زيادي به بوهمياي پاريس است. او شخصيت بهلحاظ سياسي مبهم اين بوهميا را بهمثابهي موقعيت آن بهعنوان يك لايهي اجتماعي شناور، كه دائمن بين طبقات اصلي جامعه پولاريزه ميشود، برجسته ميكند. نويسندهي مانيفست كمونيست بوهيما را گاهي بهعنوان منبع قيام، گاهي بهعنوان دژ مستحكم ضدانقلاب بناپارتيست توصيف ميكند. اين دو نگاه در متنهاي مختلف كه اغلب فقط با چند ماه فاصله نوشته شدهاند در تقابل قرار ميگيرند. اين شخص را به اين باور رهنمون ميشود كه نويسندهشان هرگز به يكچنين تضادي آگاه نبوده است. در هر حال، او هرگز سعي نكرد كه توضيحي براي اين تناقض ارائه دهد.
در 1850، ماركس و انگلس شرح مفصلي در بارهي دو كتاب در نيو راينشه تسايتونگ، روزنامهي دموكراتيك كُلُن (شهري در آلمان ـ م)، كه آنان از آن چونان جايگاهي رفيع براي تامل در مورد رخدادهاي انقلابي اروپا استفاده ميكردند، انتشار دادند: يكي كتاب تولد جمهوري در فوريهي 1848 و ديگري توطئهگران، كه توسط لوسين دلا هود Lucien de la Hodde و آدلف شِنو Adolphe Chenu ، دو خبرچين پليس نگارش شده بود. بر اساس اين دو كتاب، ماركس و انگلس دو نوع آژيتاتور را در مركز جمعيتهاي مخفي كه جنبش انقلابي را تغذيه ميكردند ميديدند. از سويي، توطئهگران غيردائمي [Gelegenheitsverschwörer]، كه در حين مشاركت در كنشهاي گروهي به فعاليتهاي ديگر هم اشتغال دارند. از سوي ديگر، توطئهگران حرفهاي [Konspirateure von Profession]، “كه تمامي فعاليتشان را وقف تبانيكردن نموده و با آن زندهگي ميكردند” (آنچه لنين، نيم قرن بعد، ” انقلابيون حرفهاي” ناميد). سردبيران روزنامهي كُلُن بر بيثباتي شديد اين توطئهگران متخصص، كه وجودشان تا “حدودي به شانس” بستهگي دارد، تاكيد ميكنند. در واقع، وجودشان توسط “زندهگي بيبندوبارشان كه تنها قاعدهي آن رفتوآمدهاي مكرر به ميكدهها، كه محل ملاقات اين توطئهگران بود، مشخص ميشد”. اين آشكارا به مارك كاسيدير Marc Caussidière, ، كه در نخستين حكومت موقت در فوريهي 1848 رئيس پليس بود و بعد از سركوب ژون تحت تعقيب قرار گرفت و مجبور به تبعيد شد، اشاره دارد. اين شخصيت بسيار بارز، كه در شورش ابريشمكاران ليون در 1831 مشاركت داشت و در خلال سلطنت ژولي در فعاليتهاي محافل جمهوريخواهي مشاركت كرده بود، نمايندهي فروش مشروبات الكلي بود. اين شغل بهاين معنا بود كه او به همهجا مسافرت ميكرد، و اين، امكان برقراري تماس بين او و توطئهگران پاريس و توطئهگران ديگر شهرها را فراهم مينمود. كسي كه شنو و دلاهود را بهعنوان خبرچين معرفي كرد كاسيدير بود. آنها هم بهنوبهي خود بخش بزرگي از نوشتههاي خود را به او اختصاص دادند ـ او بهعنوان تجسم بوهمياي انقلابي نمود مييابد. با دنبال كردن اين نوشتهها، ماركس و انگلس از روابطي ياد ميكنند كه اين نوع توطئهگر با “اين نوع شخصيتهاي مرموز” كه با “اين گروه اجتماعي كه بوهميا ناميده ميشود” درهمآميختهاند دارد. در اكثر موارد، كارگران بودند كه “بوهمياهاي دموكراتيك و اصالتن پرولتري”را تشكيل ميدادند، اما از آن جايي كه آنها بخشي از لمپن پرولتاريا را نيز جذب ميكردند، توسط پليس مثل دزدان و تنفروشان كنترل و تحت تعقيب قرار ميگرفتند.
اين تصوير از “توطئهگران حرفهاي” نخستين فرمولبندي نقد ماركسيستي از “بلانكيسم”را ميسازد. توطئهگران تنها يك هدف داشتند: قيام، سرنگوني حكومت، كه آنها در تلاش بودند از طريق سبك و سياق خود به آن دستيابند، بدون اهميت به اين كه چنين قيامي توسط تودهي كارگران فهميده شده يا مورد پشتيباني قرار گيرد. در زير توصيفي از اعضاي يك باشگاه بلانكيستي آمده است:
آنها براي ابداعات تازهاي سر و دست ميشكنند كه قرار است معجزات انقلابي را تكميل كند: بمبهاي آتشزا، ماشينهاي پرسروصدا با تاثيرات معجزهآسا، شورشهايي كه آنان بر اين اميداند كه هرچه از بنياد عقلي كمتري برخوردار باشند بههمان اندازه معجزهآساتر و شگفتيآورتر خواهند بود. در حالي كه خود را وقف تدارك چنين پروژههايي كردهاند، آنان فقط يك هدف دارند و آن هم فقط هدف بلاواسطهي، … سرنگون كردن حكومت حي و حاضر و هر شيوهاي از آمادهسازي تئوريك كارگران نسبت به منافع طبقاتيشان را بهشدت استهزا ميكنند.
بنا بر اين خشم آنها خشمي “پلِبيني” plebeian و نه “پرولتري” است كه آنان عليه “كتوشلور سياهها”، روشنفكراني كه جنبش كارگران را رهبري ميكنند و از رهبري يك جنگ مجزا عليه قدرت رويگردانند، بهنمايش ميگذارند. كوتاه سخن، اگر هدف نهايي بوهميا در يك سطح زيباييشناسانه هنر براي هنر بود، در يك سطح سياسي شورش براي شورش است. پندارشان، كاملن خام، فاقد آگاهي يا نوعي بيشكيبي اتوپيايي بود كه، بهگفتهي ماركس و انگلس، [تحققاش] منوط است بر “جلو انداختن فرآيند تكامل انقلابي، رساندناش به نقطهي بحران بهطور مصنوعي، آغاز كردن انقلاب بهطور فيالبداهه، بدون شرايط معيين”. آنان حقيقتن مثل” كيمياگران انقلاب” آژيتاسيون ميكنند. چنين داوري تندي، درجاييكه بوهمياي در سنگر بهنظر ميرسد بايد بهعنوان انسانهاي جسور، و نه كودتاچيان ناب بازنمود شود، در تقابل جدي با بخش بسيار مشهور هيجدم برومر قرار ميگيرد كه ماركس از بلانكي و پيرواناش با معرفي آنان بهعنوان” رهبران واقعي حزب پرولتري”تكريم ميكند.
در هيجدم برومر، كه چند هفتهاي پس از كودتاي لوئي بناپارت و بنا بر اين حدود يك سالي بعد از شرح شنو و دلاهود بهنگارش درآمده، تصوير بوهميا، در توصيف ماركس ، شكل ديگرگونهاي مييابد. توطئهگران اكنون بهعنوان رهبران انقلاب ظاهر ميشوند، و بلانكي بهعنوان رهبر آنان. از سوي ديگر، بوهميا بهناگاه از محافل انقلابي جدا ميشود تا خود را كاملن با نيمه ـ پرولتارياي شهري، پايهي ارتجاع بناپارتيست، تعريف كند. جمعيت دهم سپتامبري، كه وسيلهي كودتاي ناپلئون سوم شد توسط ماركس اينچنين توصيف ميشود:
از هرزهگردهاي له شده كه معلوم نبود ممر معاششان از كجاست، و اصل و نسبشان هم از آن بدتر، گرفته تا ماجراجويان و ته ماندههاي فاسد بورژوازي، ولگرد، سرباز اخراجي، محكومِ به اعمال شاقه، كلاهبردار، شياد، گداي سر گذر، جيببر، شعبدهباز، قمارباز، پاانداز، صاحبان روسپيخانه، حمال، عريضهنويس جلوي ادارات، ويولونزن دورهگرد، كهنهفروش، چاقوتيزكن، سفيدگر، سائل، كوتاه سخن، تمامي آن انبوه بيسروسامان، لهشده و بيسرپناه ثابت كه فرانسويها “بوهميا” مينامند.
براي ماركس، لوئي بناپارت رهبر طبيعي” اين لايهي كثافت، دلو جگر و پسماندهي تمامي طبقات” بود، و از اين روي بوهمياي بهتصوير درآمده، بازنمودي از تمامي زشتترين و شيطانيترين جنبههاي آن بود. بهيمن بسيج بوهمياي پاريس بود كه لوئي بناپارت توانست قدرتاش را برقرار كند.
چنين تشخيصي آن چيزي نبود كه ماركس در آن زمان، در گرماگرم واقعه، درست پس از كودتا، ميانديشيد. در جنگ داخلي در فرانسه، كه بيست سال بعد در بارهي كمون نوشته شد، ميتوان به تعريفي بسيار مشابه دستيافت: پاريس پورلتاريا در برابر ورساي، جاييكه ارتجاع بناپارتيست پناهگاه گرفته بود، كه توسط بوهمياي خود احاطهشده بود ـ ماركس در اينجا اشاره به “بناپارتيست طبقه بالا و بوهمياي سرمايهدار” دارد، كه در رويارويي با كموناردها با فرار خود پايتخت را در دستتان آنها وانهاده بود: پاريس ثروتمند، سرمايهدار، زرين، تنآسا، اكنون بههمريخته، اكنون ورساي، سنت دنيس، روي، سنت ژرماين، با پادوهايش، كلاهبردارهايش، بوهمياي ادبياش، با نشمههايش.”
بههر حال، ميتوان فهميد كه شناسايي كمون با بوهمياْ وامدار دانشي خواهد بود كه از جمهوري سوم، بهيمن پروپاگانداي مطبوعات كنسرواتيو و نيز شهادتهاي كساني كه درگير بودهاند، بهدست ميآيد. در اوايل 1871، الم ـ ماري كارو Elme-Marie Caro، عضو آتي آكادمي فرانسه، در ريويو دس دييوكس موند Revue des Deux Mondes ، نشان داد كه رهبران اصلي قيام از بوهميا برخاستهاند، براي نمونه رائول ريگالت Raoul Rigault، رئيس پليس و ژول والسJules Valles وزير آموزش و پرورش. دومي در رماناش آنسورژه L’Insurgé، در بخش سوم سهگانهي شرححال ماننداش در بارهي ژاك وينگترا، از وحدت بين بوهميا و كمون تكريم بهعمل آوردند. در لس هُم د لا كمون Les Homme de la Commune ، يكي از اولين كتابهاي تخصيص يافته به رخداد[كمون]، انتشاريافته در اوآخر 1871، ژول كلرِ Jules Clere بهتوصيف ژان لونگوئت Jean Longuet، سردبير ژورنال آفيشيال (ژورنال رسمي) حكومت انقلابي، بهمثابهي” كاملترين نوع بوهميا كه ميتوان آرزوي ديدارش را داشت”، ميپردازد. اما كمون، برخلاف انقلاب 1848 كه روزنامهاي بهنام Le Bohemien de Paris داشت، فاقد روزنامه بود. هواداران و گوركنان كمون بهنوبهي خود اين ترم [بوهميا] را كه تا آن زمان معناي نسبتن منفي و استهزاآميز كسب كرده بود، هر يك براي توصيف دشمناناش، بهكار ميگرفت. در اوآخر قرن نوزدهم، اين ترم به انحصار محافظهكاران و ضد جمهوريخواهان درآمد، كه آن را بهعنوان معادلي براي” زوالِ”تمدن، يا، همچون مورد ماكس نورداو Max Nordau، بهعنوان معادل طبيعي” تباهي”دنياي مدرن استفاده ميكردند. درومونت Drumont وظيفهي فيصلهدادن به اين تنفر محافظهكاران نسبت به بوهميا را بهعهده گرفت و با [استفاده از ترمهاي] ضد جمهوريتخواهي و آنتيسميتيسم قائله را خاتمه داد.
والتر بنيامين، در مقالهاش در بارهي ادوارد فوش Eduard Fuchs، كه درست بعد از ظهور سوسياليسم ملي، در تبعيد نوشته شده است، تصوير فرانسهي قرن نوزدهم در نوشتههاي ماركس را جمعبندي ميكند. نقد آلماني نشان از آن دارد كه پاريس بهعنوان خاستگاه سه انقلاب مهم، چونان بهشتي براي تبعيديان، وطني براي سوسياليسم تخيلي و سرزميني براي شهداي كموناردها، ظاهر ميشود. نگاه ماركس مبتني بر چيزي بيش از فقط يادمانهاي ادبي است. همچنان كه او مشغول طرح اوليهياي از جمعيتهاي مخفيِ پاريس 1850 بود، يقينن از شهادتهاي شنو و دلا هود استفاده ميكرد، اما او از يادماندههاي تجربهي خود نيز بهره ميگرفت. پس از تبعيداش در پاريس از اكتبر 1843 تا فوريهي 1845، پليس فرانسه، متعاقب فشار مقامات پروسي، او را اخراج كرد. سپس ماركس مجبور به اقامت در بروكسل شد. در پاريس، كارل ماركس جوان با تبعيديان آلماني جوان، شامل هانريش هاينهي Heinrich Hein شاعر، در تماس بوده است (هزاران نفر از اين تبعديان جوان در شمار نسبتن زيادي از كلوبها و نشريات مشاركت داشتند). در پاريس است كه، در خلال 1848، او گسست خود از جناحِ چپ هگليان و پيوستن به كمونيسم را ، تحت تاثير حلقههاي مهاجر آلماني و سازمانهاي سياسيِ فرانسويِ نشئتگرفته از بابوف، پشت سر ميگذارد. در پاريس است كه او در تماس نزديك با سوسياليسم فرانسه قرار ميگيرد، و كنش انقلابي را كشف ميكند، از ضرورت” تغيير دادن” و نه تفسيركردن جهان آگاه ميشود. باز در پاريس است كه او بهعنوان يك تبعيدي جوان و يك وصلهي ناهمرنگ Außenseiter زندهگي ميكند، جايي كه يك بخش مهم دستنوشتههاي 1848اش را به مفهوم بيگانهگي [verfremdung] اختصاص ميدهد.
اتحاديهي كمونيستها، كه برنامهاش را ماركس و انگلس در 1847 تهيه كردند، خاستگاهاش اتحاديهي عدالت بود[Bund der Gerechten]، كه خود اصالتن برآمدِ انشعابي در سال 1836 از اتحاديهاي ممنوع اعلام شده [Bund der Geachteten] بود. همهي اين جنبشها، متشكل از صنعتگران آلماني تبعيدي، كه اكثرن روشنفكران خودآموخته بودند، در جانبخشيدن به آنچه كه ميتواند بهعنوان اجزاي جهانوطن، سياسي و انقلابي بوهميايِ پاريسِ دوران اورلئانيست (بوهمياي سرخ، بهگفتهي كروزر) توصيف گردد مشاركت داشتند. علاقهاي كه ماركس به زندهگي حلقههاي سوسياليستي در خلال اقامتاش در پاريس پيدا كرد بهخوبي در بخشي از دستنوشتههاي اقتصادي و فلسفي نمايان است. در اين متن، او آنها را بهعنوان نوعي جامعهاي كه در تقابل با جامعهي رسمي قرار دارد توصيف ميكندكه در آن كارگران ميتوانستند، در تقابل با روابط اجتماعي مسلط بر دنياي بيرون، پيوندهاي همبستهگيِ برادرانه، كموني، برقرار كنند. هدفشان از گردهمآييهاْ پروپاگاندا و سازماندهي ممكن كنش انقلابي بود، اما وسيلهاي كه آنان برگزيده بودند ـ گردهمآئيهاشان اغلب به شامهاي بسيار شاد ميانجاميد كه گرايش به تبديل شدن به هدفي در خود (كموني) داشت. توصيفي كه ماركس از اين گردهمآئيها ميكرد بهشدت طعم و بوي بوهميائي داشت: “سيگار كشيدن، مشروب نوشيدن، غذا خوردن ديگر صرفن وسيلهاي براي معاشرت افراد نيست. باهم بودن، متشكل بودن، با هم لذت بردن و نياز به جامعه هم براي آنها ضروري ميشود.”
او نتيجهگيري ميكند كه” اخوت انساني براي آنها نه يك عبارت توخالي بلكه يك واقعيت است و شرافت انساني از همهي بدن از كار فرسودهشان ميدرخشد”. برخي از قسمتهاي دستنوشتههاي اقتصادي و سياسي 1848 حاكي از علاقهي است كه ماركس، در دورهي اقامتاش در پاريس، نسبت به زندهگي حلقههاي سوسياليستي داشت. گذارهايي از هيجدهم برومر و جنگ داخلي در فرانسه كه پيشتر اشاره شد بهنظر ميرسد حاكي از نشانههايي از ميل سركوب شده در خصوص پيشتاريخ اتحاديهي كمونيستها و حتا در رابطه با خطِ سيرِ روشنفكرانه و سياسي خود او است. بهنظر ميرسد فاز انقلابي و توطئهگرانهي بوهميا در سال 1848 پايان مييابد، و از آن پس بهشيوهاي عميقن ارتجاعي عمل ميكند.
والتر بنيامين
والتر بنيامين، كه يكي از چند منتقدي است كه تفسير ماركسيستي از بوهميا را بهتامل نشسته است، تجسم اين تناقضهاي سياسي را در بودِليير Baudelaire مييابد. او مبين اين واقعيت است كه شاعر روحيهي شورشي بوهميا را به طنين در ميآورد، روحيهي شورشي كه اگر چه بهطور اجتنابناپذير ضدبورژوائي است، اما هدفاش پيشاپيش نه تنها روشن نيست بلكه ميتواند عوض شود يا تغيير مسير دهد، ميتواند مصادره شده يا حتا تحريف گردد. او بهخاطر ميآورد كه چهگونه نويسندهي Les Fleurs du Mal كه در رخدادهاي فوريهي 1848 مشاركت داشت، در حالي كه در تظاهرات، خيابانهاي پاريس را در مينوردد فرياد بر ميآورد كه: “مرگ بر ژنرال آپيك Aupick!” ( پدرناتني خود او)، و سپس به بخش ديگري استناد ميكند كه اين بار بهنظر ميرسد شاعر از ماهيت شورشياش پرده بر ميدارد:
صدا در ميدهم
“زندهباد انقلاب!”
اگرچه ميتوانستم بگويم:
“زندهباد تخريب! زندهباد تنبه! زندهباد عقوبت! زندهباد مرگ!”
خوشحال ميشدم
نه فقط چونان يك قرباني
همچنان كه ناخوشنود نميشدم
از اجراي نقش يك دژخيم ـ مگر نه آنست كه انقلاب را از هر دو سوي آن احساس ميكردم!
در خون
روحيهي جمهوريخواهي را
تماميمان داريم
همچنانكه سفليس را
در استخوانمان
ما به دموكراسي و سفليس آلوده گشتهايم
اين حاكي از آن است كه بنيامين به نشانههاي بارزِ “متافيزيك تحريكگر” metaphysics of the provocateur كه در قرن بيستم با سورل و سلين به انتهاي خود ميرسد چنگ انداخته است. هم نيهيليسم و هم آنتيسميتيسيسم راديكال در[نگارش] كيكهاي يك قتلوعام، بدون پيوند با ياداشت خاطرات بودليير نيست: “يك توطئهي تميز ميتوانست سازمان داده شود براي نابود كردن نژاد جهود”. بنيامين، با آوردن نقلقولهايي از ريگالتِ بلانكيست Rigault، و معادلهايي كه در نوشتههاي سوسياليستها و توطئهگران فرانسهي قرن بيستم بهوفور يافت ميشود، ليستي بهشكل كلمات قصار بهدست ميدهد. بهعبارت ديگر، روحيهي شورشي بوهميا ميتواند به مشاركت فعال در انقلاب 1848 راه يابد، همچنان كه ميتواند بهتغذيهي يك براندازي ارتجاعي بينجامد، و به بناپارتيسم و فاشيسم قرن بيستم منتهي گردد.
بنا بر اين، در بوهميا است كه “جوانههاي اوليهي” آن چيزي ظاهر ميشود كه زيو استِرنهلِ Zeev Sternhell تاريخدان “راستِ انقلابي” ناميد. اين راست انقلابي در فرانسهي پايان قرن نوزدهم از سنتز بين چپ پوپوليست ضد ـ بورژوائي و ضد ـ دموكراتيك و ناسيوناليسم ضد ـ جمهوري خواه متولد شد، كه اگر چه براي رژيم كهن ديگر احساس دلتنگي نميكرد، اما در جهت استقرار يك نظم نوين چرخش كرده بود. در پي اين تولد، ميتوان سلين Céline ، باررِس Barres، درييولاروشه Drieu la Rochelle و برازيلاش Brasillach در فرانسه، و نيز مارينتي Marinetti در ايتاليا يا مولرفنبروك M0eller von Bruck و گوتفريدبِن Gottfried Benn در آلمان را بهعنوان نمايندهگان يك فرهنگ فاشيستي در نظر گرفت كه متاثر، يا دستكم، ريشهگرفته از ريشههاي بوهميا است. براي مسيري كه بوهميا را به فاشيسم منتهي ميكند جريانهاي پيشتاز مشخصي از قبيل فوتوريسم مثال آورده ميشود، از جائيكه افسانهي جواني به پرستش مردانهگي تبديل ميشود، آرماني كردن زيبائيشناسانهي سرعت و تكنولوژي مدرنْ به برانگيختن تكريم از جنگ و قدرت ملي ميانجامد و ذهن مخرب در مسير آئينهاي “انقلابي” هدايت و خنثا ميشود. چند ماهي پيش از بهقدرت رسيدن موسوليني در ايتاليا، گرامشي در مقالهاي در لئوردين نووُ L’Ordine Nuovo “به گذشتهي مخربِ” اين رهبر پيشينِ”واپسگرايِ نوينِ”حزبِ سوسياليست راديكال اشاره كرد. او احساس ميكرد كه موسوليني در تبليغ “بلانكيسم”اش آنقدرها هم در اشتباه نيست، اما او خاطر نشان كرد كه بلانكيسم موسوليني از نوعي بود كه از بُعد انقلابي و اتوپيائياش تهي شده بود و به يك تكنيك محض برپائي كودتا كاهش يافته بود. نيروهاي واپسگرا در واقع ميتوانند از چنين ميراثي بهرهگيري كنند. خط سير مشابهي، اگرچه بسيار سادهلوحانهتر و كاملن بيگانه با هر آوانگاردي، ميتوان از هيتلر مثال آورد كه زندهگينامه نويساش بر سويهي “بوهميائي” او در دوران جوانياش در وين و مونيخ پيش از جنگ جهاني دوم تاكيد داشت. ناپايداري اقتصادي و نيز شكست اسفناكِ آرزوهاي زيبائئشناسانهاش مُهر خود را بر اين دوران از زندهگي او داشت.
بنا بر اين، بنيامين بهدنبال ماركس، امكان يك جنبش واپسگرايانه در بوهميا را تائيد ميكند. اما او، در ارتباط با سورآليسم، بر مسيري كه به سوسياليسم و انقلاب منتهي مي شود نيز انگشت ميگذارد. تمامي جنبههاي اصلي بوهميا ـ جدائياش از توليد، حاشيهاي بودن اجتماعياش، اشتياقاش به سكس و مواد مخدر، و نيز عدم همرنگشدناش با جماعت ـ حكايت از دلربائي عميق از سورآليستها داشت. ناجا Nadja، قهرمان آندره برتون نمايش كاملي از هر جنبهي بوهميا است: زن، فاحشه، هنرمند، فروشندهي مواد مخدر، ژرفنگر، خانهبهدوشيْ فاقد محل سكونت ثابت، بيتفاوت نسبت به پول، پايهي ثابت زندهگي كافهنشيني، كه روابط زودگذر و ناپايا را نيز شامل ميشود. اما، سرچشمهي پروژهي بنيامين در نگارش كتابي در باره زندهگي پاريسيها متاثر از سورآليسم، بهويژه متاثر از متني از لوئيس آراگون، بهنام Le Paysan de Paris، بود. اين آشنائي با سورآليسم است كه او را به تفسير جديدي از قرن نوزدهم رهنمون ميشود. او از منشور پاريسي، “سرمايه”اش، ميآغازد و در جهت بازخواني بودليير، كه او را به كشف بوهميا با ويژهگيهايش، از توطئهگر تا شاعر، از هرزهگرد تا بازيافتگر [جستجوگري براي چيزي قابل فروش در آشغالدانيها]، نايل ميكند. اما علاقهي او به سورآليسم در دلمشغولياش به يك سرشت سياسي ارتباط دارد: ضرورت سياسيكردن هنر و فرهنگ در تقابل با زيبائيشناسانه كردن سياست فاشيستي. سورآليسم براي او بهمثابهي نمونهاي از آفرينش هنري و ادبي ظاهر ميشود، كه قادر است پتانسيلهاي انقلابيِ آرزوها، اروتيسيسم و اتوپيا را فعالكند و بنا بر اين نمونهاي است از استفادهي انقلابي از تخيلات اجتماعي كه نخستين بيان تاريخي مدرناش را در بوهميا يافته است. از اين روي، از نظر بنيامين سورآليسم بهمثابهي فائق آمدن است بر ابهامات سياسيِ شورشِ بوهميائيِ قرن نوزدهمي ـ ابهاماتي كه نشانههاي بارز آن را او بهوضوح در بودليير تشخيص داده بود ـ و نيز بهعنوان بديلي است براي تحريكگري فاشيسم در قرن بيستم، كه توسط سلين نمايندهگي ميشد.
در نقد بنيامين از سورآليسم همچنين بهنظر ميرسد كه قرابت مشخصي با تحليل ماركسيستيِ بوهميا، درست در لايهي زيرين سطح، نمايان ميشود. در مقالهاي در سال 1929، بنيامين بر اين جنبش [سورآليسم] بهعنوان نخستين و تنها جنبشي انگشت ميگذارد كه قادر بود ايدهي راديكالِ آزادي را، كه پس از باكونين از اروپا رخت بربسته بود، بهبيان درآورد. در عين حال، او محدوديتهاي اين شورشگر آزاديخواه را (كه ماحصل فعاليتاش به حزب كمونيست سرريز ميشد)، در بيتفاوتياش نسبت به تدارك روشمند و آگاهانهي انقلاب، وظيفهاي كه بنيامين بهمثابهي امري لازم و در عين حال مبرم توصيف ميكرد، دريافت. خطري كه سورآليسم را در انتظار نشسته بود اين بود كه خود را تنها در يك بن بست بيابد، مثل هرزهگرد كه جنگ چريكي خود را عليه بازار و مديريت سرمايهداري وقت رهبري ميكند: شور زاهدانهاش در برابر تصوير آشفتهي جامعهي تاجرپيشه (او نگاه ميكند بدون اينكه چيزي بخرد) ، و چالش فردياش نسبت به مديريت بازدهافزاي وقت ( او بدون هدف و بدون توجه به ساعتاش بهاطراف قدم ميزند)، بدون شك با رد ارزشهاي بورژوائي ارتباط دارد بدون اين كه نظم يا بنيادهايش را بهچالش كشد. اين بسيار دور از توطئهگران بلانكيست است كه، در عين بهمحاق سپردن حركت پرولتارياي واقعي، شورشها را سازماندهي ميكردند. سورآليستها از دومي [حركت پرولتارياي واقعي] انتظار متحققكردن يك كنش آزاديبخش را داشتند، بدون اين كه زحمت پيوندزدن تلاش خلاقانه و منتقدانهشان به مبارزات سياسي جنبش كارگري را بهخود هموار كنند، و از اين روي به نقششان بهعنوان روشنفكران انقلابي پشت ميكردند. در هر دو وضعيت، احتمال از پاي درآمدن شورش عليه نظم مسلط بهخاطر كنش ضعيف و منزوي، جدا از پرولتاريا كه تنها نيروي اجتماعي مستعد پيروزي است،وجود داشت.
لئون تروتسكي
نگاه تروتسكي در ادبيات و انقلاب، منتشرشده در سال 1923 در مسكو، عمدتن به بوهمياي روسي و آلماني بود. او ، با افزودن چندين متن از 1908 در بارهي ژورنال سيمپليسيسيموس Simplicissimus و كتاب فرانك وِدِكيند Frank Wedekind به بخش دوم، فصلي از اين كتاب را به ماياكفسكي و فوتوريسم روسي اختصاص داد. بنا به گفتهي تروتسكي، بوهمياي هنري، شهري و جهانوطن از عناصر گوناگوني تشكيل ميشد كه ريشه در تمامي طبقات اجتماعي داشتند، از افراد معمولي خوابگاههاي عمومي تا ميهمانان سالنهاي اشرافي كه بهزعم او جامعهي نويني را تشكيل داده بودند، كه در واقع برساخته از “افراد تنزل جايگاه طبقاتي يافته declasses” بود. آن چه اين جمع را يكدست ميكرد احساس مشترك شورشي زيبائيشناسانه بود، بهعبارتي “راديكاليسم آشفته”ي آن پوششي بود بر فقدان كانون اجتماعي و نبود جهتگيري واضح سياسي. سبك انتقادي و استهزاآميز سيمپليسيسيموسِ باوريائي (منسوب به ايالت باورياي آلمان ـ م)، در حالي كه نشان از هيچ گونه اهميتي به اخلاقيات و رسوم بورژوائي نداشت، اما توسط حكومت، كه از تندرويهاي آن ترسي نداشت، با نوعي رضايتمندي روبهرو ميشد. برعكس، روشنفكران روسي تبعيدي، كه بر فقر، بيحقوقي و وابستهگيهاي قومي نوعي “نظم مسيحائي” بنياد نهاد، با “نهيليسم زيبائيشناسانه”اش ـ “دكادنتيسم اوليه first hour decadentism ، پرستش خانهبدوشي، نيچهايسم كاملن فاقد قدرت” ـ از پاي درآمد. نخستين چرخش تاريخي، سرانجام، به اين جمع گيج و نامتجانس پايان داد. در ياداشتي در سال 1922 تروتسكي مينويسد: “نياز به گفتن نيست كه در خلال جنگ جهاني اول سيمپليسيسيموس با شوينيسم آلماني و اطريشي همصدا شد”. و بههمين ترتيب، زماني كوتاه پس از جنگ، فوتوريسم ايتاليائي كه جذب “متدهاي انقلابي” فاشيسم شده بود به فاشيسم پيوست. از سوي ديگر، فوتوريسم روسي، تحت تاثير روحيهي بوهميائياش، خود را بهتمامي در انقلاب “پرتاب ميكند”. فوتوريسم روسي، كه از طريق رد اشكال قديمي هنر، از طريق جنب و جوش پويا و از طريق نويد برپائي يك فرهنگ كاملن نوين ترغيب شده بود، به نيروهاي شوراها پيوست. از اين منظر، فوتوريسم روسي در فرآيند متحول كردن هنر و ادبياتْ شرايطِ ” يك گام ضروري” را در مركز دولت كارگران آماده كرد. با اين وجود، تروتسكي نميتوانست از بيان رنجشاش نسبت به جنبشي خودداري كند كه گذشتهاش “نهيليسم بوهميا” و نه “ديدگاه پرولتارياي انقلابي” را بازتاب ميداد. او احساس ميكرد كه پرولتارياي انقلابي بيشتر به جذب فرهنگ” بورژوائي”، كه هميشه آن را طرد كرده بود و نه “تخريب”، علاقهمند بود. از اين روي، او از آژيتاسيون مبالغهآميز مايوكوفسكي چنين اظهار تاسف ميكرد: ذهنگرائياش آئينهي” نخوت فردي و بوهميائي” بود. نقد سخيفاش از بورژوازي، كه آن را از طريق كليشهي كهنهشدهي سرمايهدار شكمگندهي امريكائي بهنمايش ميگذاشت فقط حاكي از “حماقت بوهميائي” بود. تمامي اشعارش حامل “نشان بيش از حد آشكاري از بزم هنري، از زندهگي كافهنشيني و هر چيز ديگري در پيوند با آن” بود. كوتاه سخن، براي فرماندهي ارتش سرخ، انقلابيِ اصيل بوهميائي نميتوانست باشد.
بوهميا و انقلاب
اگر سعي كنيم يك جمعبندي از طرحي كه تا اينجا در پي ماركس، بنيامين و تروتسكي شكل گرفته است بدست دهيم، بوهميا بهمثابهي محمل شورش كه گرايش به تقسيمشدن به دو اردو دارد ظاهر ميشود: يكي اردوي انقلابي كه جمعيتهاي مخفيِ دوران پادشاهي ژولي تا سورآليسم، كه از بلانكي تا برِتُن Breton، كه شامل ماياكوفسكي هم ميشود، پوشش ميدهد؛ و ديگري اردوي آشكارا واپسگرا، از حلقههاي بناپارتيستي در 1848 تا فوتوريستهاي ايتاليا، تا سِلين Celine و فاشيسم بعد از جنگ جهاني اول. بودِليير، در ميانهي هر دو اردو، شاهدي است بر شورشي كه هنوز راه خود را نيافته، و اين احتمال هست كه هر يك از دو جهت را بپيمايد. در اين گرهخوردهگي، احتمال استحالهي بوهميائي به دندي، جفت ديالكتيكاش، وجود دارد. در واقع، بودليير دندي را بهعنوان نمايندهي يك” كاست متكبر” از “نوع جديدي از اشرافيت”ميشناسد كه، ترسيده از مظاهر جامعهي بورژوائي از قبيل كار و پول، اما، كاملن ناتوان در مخالفت با آن، به ستايش از خويش كشيده شده است. بودليير نتيجه ميگيرد كه دنديايسم “آخرين شاهكار قهرمانانهي دوران دكادنت [انحطاط]است” ، قهرمانگرائي اشرافي، “بدون گرمي و مملو از غم و اندوه”، كه نه عليه اختناق و بيعدالتي سرمايهداري بلكه عليه” موج فزآيندهي دموكراسي” ميشورد. در مقالهي خود در بارهي بودليير، سارتر به شخصيت “بيمصرف” دنديايسم اشاره ميكند كه، بر خلاف ادبياتِ هوگو كه بهطور سياسي درگير است، ادبيات سَند Sandو پير لِروكس Pierre Leroux، هرگز رژيم مسلط را تهديد نميكند، و فقط به تماشاي يك “بازي بچهگانه”ي كاملن معصومانه دلخوش ميدارد. در رسالهاش در بارهي زندهگي باوقار، بالزاكْ دندي را چونان انساني تعريف ميكند كه “بخشي از مبلمان اطاق خلوت ميشود، مدل فوقالعاده ماهري كه ميتواند روي اسب يا كاناپه بنشيند، لقمهاي را گاز زند يا انتهاي يك ني را با مهارت بمكد”، او اما از اين كه “انساني فكركننده”باشد قاطعانه دوري ميجويد. بوهمياييگراييِ، تقليليافته به يك عصيان خالصن زيباييشناسانه، منزوي، و به افراط كشيده شده، در معرض خطر تبديل شدن به دنديگرايي است. در اين صورت بوهميائي خود را در برابر كاريكاتور خويش مييابد: جامهي جرج برومل؛ نوعي بلانكي، كه به شور و شوقاش به دستكشهاي سياه تقليل يافته باشد. سردمزاجي دندي، با خُلقوخوي دلزده و بيتفاوتياش فاصلهي زيادي با شور و شوق و بيپروايي بوهميائي دارد، و اين در حالي است كه ميتوان به گرميِ انساني و عشقِ ممنوعه نسبت به جهان، مقاومتي سازشناپذير در برابر آئينهاي عقلي، اجتماعي و حتا مليِ دنياي بورژوائي، دستيافت.
آن جنبش نظري و سياسياي كه با فاصلهي بسيار از دنديايسم قرار دارد و از نزديكترين فاصله به ايدآل بوهميائي پيوند ميخورد، بدون ترديد آنارشيسم است. رمانتيسيسم سياسياش، سازمان غيرمتمركزاش، روحيهي اتوپيائياش در جستجوي يك جامعهي انساني، امكان الغاي بيوقفهي دولت، رويگردانياش از آتوريته بهطور كلي (“نه خدا نه ارباب!”) و ستايشاش از شورش رشتهاي را ميبافد كه قرابت ژرفي با روحيهي بوهميائي دارد. اين قرابت، كه بخش قابل ملاحظهاي از ادبيات آزاديخواهانه را برجسته ميكند، آشكارا توسط نمايندهگاني از قبيل گوستاو لندآور Gustav Landauer و اريش موسام Erich Mühsam تائيد ميشود. در سال 1904، اين دو روشنفكر آزاديخواه مونيخي مخالفتشان را با جوليس باب Julius Bab مبني بر تمايز بين آنارشيست، كه براي يك جامعهي نوين مبارزه ميكند، و بوهميائي نهيليستِ “غيراجتماعي”، كه مخالف هرگونه شكل جامعه سازمانمند است، با قاطعيت بيان كردند. براي موسام، آنارشيستها “بوهميائيهايي با آگاهترين ذهنيت” هستند. تا جايي كه به لندآور مربوط ميشود، او ميپذيرد كه نيازي به درهم آميزي بوهميا و آنارشي نيست، اولي، آن طور كه دومي است، مبتي بر برنامه براي پايهگذاري يك جامعهي كاملن تعريف شده نيست، با اين وجود او بر اين واقعيت تاكيد ميكند كه “آنارشست بايد اغلب مثل يك بوهميائي زندهگي كند [sein Leben oft als Bohemien führen muß]”.
بنابراين تشخيص يك جنبهي ضد ـ بوهميائي در نقد ماركسيستي از آنارشيست، بهرغم برخي همگراييهاي مهم تاريخي آنها (از 1919 آلمان تا 1936 اسپانيا) و نيز همگرايي تئوريكيشان (هدف يكسان از جامعهي بدون دولت)، اشتباه نخواهد بود. كمونيسم اغلب قادر بوده است ياران گرمابه و گلستان خود را در بوهميا بيابد، يا حتا برخي از بهترين نمايندهگاناش را از ميان آنها بسيج كند، اما هرگز بوهميا را تا حد آنارشيسم، بهمثابهي مدل زندهگي و سازماندهي، ارتقا نداده است. با اين وجود، مشاهدهي دقيق خطِ سير فكري و سياسي ماركس، بنيامين و تروتسكي جنبههاي بسياري از آنها را آشكار ميكند كه، بنا به معيار تعريف شده توسط ميشل و هونيگشيم، به آنها سيمايي بوهميائي ميبخشد. آنها بدون ترديد بوهميائيهاي نوع خودشان هستند، ولي با اين حال بوهميائياند. پيشاپيش خاطرنشان كرديم كه ماركس، در اوايل سالهاي 1840، كه او در فعاليتهاي دموكراتيك و حلقههاي اوليهي كمونيستي مهاجران آلماني مشاركت ميكرد، در پاريس تبعيد بود. اما ماركس بيشتر زندهگياش را بهعنوان يك تبعيدي در لندن گذراند، جايي كه پژوهش و مبارزات سياسياش را فارغ از هر نهاد آكادميك و بدون هرگونه تائيديهي عمومي، در شرايط فوقالعاده متزلزل زندهگي، در آستانهي فقر، دنبال ميكرد. بدهيها، كمبود شديد پول و نياز اضطراري كمك اقتصادي براي تامين فوريترين نيازهاي خانوادهاش بخش بزرگي از مراودهي قلمي او را به انگلس، دوست و مشوقاش، و به اعضاي گوناگون خانوادهاش منحصر ميكرد. در پايتخت انگليس، درِ خانهي ماركس پيوسته به روي ديداركنندهگاني كه از سراسر جهان ميآمدند، بهويژه نمايندهگان جنبش بينالمللي سوسياليستي، روشنفكران و تبعيديان اروپاي مركزي، باز بود. كوتاه سخن، ماركس بخش بزرگي از زندهگياش را ، چونان جنگي دائم عليه اجبارهاي سيستم پوليِ Geldwirtschaft بشدت خصمانه، وقف مطالعهي اقتصاد سرمايهداري كرد. او بهدليل موقعيتاش بهعنوان يك خارجي و بهعنوان يك يهودي، همچنين به دليل فقرش، عدم دنبالهروي روشنفكرانهاش و درگيري سياسياش، هميشه حاشيهاي بود. شرح حال زندهگياش بر يك متن اجتماعي و فرهنگياي حك شده است كه مُهر جنبههاي برجستهي ناپايداري اجتماعي در تبعيد، جهانوطنگرايي و درگيري انقلابي، كه تمامن نمونههاي بارز يك موقعيت بوهميائي هستند، را بر خود دارد. تا جايي كه به زندهگي او برميگردد، گزارش جاسوس پروسي كه از آپارتمان او در خيابان دين Dean، در سوهو Soho ديدن كرده است، تصوير روشني به ما ميدهد:
او در يكي از بدترين و ارزانترين حومههاي لندن زندهگي ميكند. او دو اطاق را در اشغال دارد. هيچ يك نه تميزاند و نه مجهز به وسيلهاي كه در وضعيت درست و حسابي باشند، همه چيز شكسته و تكهپاره است، روي همه چيز…. دستنوشتهها، كتابها و روزنامهها را لايهاي از گرد پوشانده است، زنش در حال خياطي است، فنجانهاي بي دسته، حولههاي كثيف، چاقوها، چراقها، دوات جوهر، ليوانها، پيپها، خاكستر توتون، روي يك ميز كنار اسباب بازي بچهها قرار دارند. وقتي كه داخل اطاق ميشوي بوي توتون و دود همه جا را گرفته است طوري كه احساس ميكني كه كورمال كورمال در حال واردشدن در غاري هستي، تا اين كه به آن عادت كني و با احتياط در آن مهگرفتهگي بعضي چيزها را جابهجا كني. اينجا يك صندلي با سه تاپايه، آنجا صندلي ديگر، كه روي آن بچهها در حال بازي با وسايل آشپزخانهاند، بهنظر بيخطر ميآيد. آن صندلي به ملاقاتكنندهگان تعارف ميشود، اما غذاي بچهها هنوز جمع نشده است و ريسك لكه شدن شلوار وجود دارد. اين اما نه ماركس و نه زناش را خجالت زده نميكند. به دوستانهترين شيوه پذيرائي ميشويد و با صميت قلب به شما پيپ، توتون و بقيهي چيزها تعارف ميشود. سپس گفتوگويي آغاز ميشود كه تمامي كمبودهاي خانه را جبران و سختي را تحملپذير ميكند.
اين واقعيت است كه ماركس، با همسر و فرزندان، بر كليشهي دانشجوي جوان و بوهميائي بيكس منطبق نميشود، اما محيط مادي، آنتي تزِ راديكالِ دكوراسيون بورژوائيِ ويكتوريائي يا پروسي، يادآور حال و هواي رمان هِنْري مورگر است. آيزايا برلين، كه به نقل اين بخش از شرح حال نويسندهي سرمايه ميپردازد، ميافزايد كه ماركس يك بوهميائي نبود، و اين مشكلاتاش بود كه او را بهطور تراژيك تحت تاثير قرار ميداد. ميتوان گفت كه اگر ماركس بوهميائي هم ميبود، اين نه انتخابي ، بلكه، بنا به تشخيص لندآور، بر حسب ضرورت بود. عضويتاش در بوهمياي تبعيديها و انقلابيون از يك غريزهي زيباييشناسانه سرچشمه نميگرفت؛ بلكه قيمتي بود كه بايد براي انتخاب روشنفكرانه و سياسي ميپرداخت. چندين موضوع درشرح حالاش، براي نمونه، فخرش در ازدواج با كسي از خانوادهي اشراف پروس (يك فُن وِستفالن)، پنهانسازي اصليت يهودياش، رفتار نسبتن سازگارانهاش با خواستگارهاي دختراناش (بهويژه پل لافارگ)، كاملن بهروشني حاكي از آن است كه او خود را نه يك بوهميائي در نظر ميگرفت و نه علاقهاي ميداشت كه در نظر گرفته شود. از طرف ديگر، او بايد باد بيشتري در غبغب ميانداخت اگر بهشيوهي مطبوعات بريتانيا بهعنوان “دكتر سرخ شهير” مورد خطاب قرار ميگرفت.
مورد والتر بنيامين، بهعنوان يك پناهجو در پاريس بعد از 1933، تا حدودي متفاوت است. منتقدي ادبي كه به ادامهي بقا در تبعيد، بهيمن حمايتي ناچيز از طرف يك نهاد تبعيدي آلماني ( اينستيتوي پژوهشي فرانكفورت كه به ايالات متحد منتقل شد)،تقليل يافته بود. او بهتنهايي در هتلي كوچك يا در اطاقهاي اجارهاي و در بين حلقههاي “مهاجران” آلماني، و گاهي حلقههاي حاشيهاي روشنفكران فرانسويِ بيرون از نهادهاي رسمي از قبيل كالج جامعهشناسي Collège de Sociologie، زندهگي ميكرد. جنبههاي بوهميائي او فقط از موالفههاي جامعهشناسانهاي كه پيشتر از آنها ياد شد ـ جهانيوطني، تبعيدي، ناپايداري اجتماعي، ناسازگاري فرهنگي ـ ناشي نميشود، بلكه از تمايل روشنفكرانهي بسيار ژرفتر نيز ناشي ميشود كه توسط علاقهاش به سورآليسم، مواد مخدر، اروتيسيسم، و پندارهايي در شكل تجارب ادبي، و نيز علاقهاش به بودليير و دوران او نمايان ميگردد. هممانندي ساختاري چشمگيري بين او و ابژهي پژوهشاش وجود دارد: بهعنوان يك تبعيدي بود كه او بوهمياي پاريس قرن نوزدهم را دريافت، با مهاجراناش، توطئهگران، هرزهگران، ژندهپوشاناش، خلاصه، تمامي حاشيهايهايش.
سرانجام، مورد تروتسكي بهويژه شاخص است، چرا كه بين كساني كه تا اينجا مورد بررسي قرار گرفتهاند او تنها مفسر بوهميا است كه بهطور واقعي يك انقلاب را رهبري كرده است. بهنظر ميرسد نقد سرسختانهاش از بوهمياي هنري با تصويري كه ما از رهبر ارتش سرخ، از تئوريسين نظاميسازيِ كار و ديكتاتوري حزب بلشويك داريم، بهخوبي انطباق دارد. اما اين فقط يك تصوير بكجانبه و گمراهكننده است. سالهايي كه او بهعنوان رهبر دولت شوروي سپري كرد پرانتز نسبتن كوتاهي بود در زندهگي انقلابي درازي كه ضرورتن در تبعيد گذشت، تقريبن هميشه در شرايط مادي بيثبات، در احاطهي روشنفكران و مبارزاني ايزوله، كه اغلب تحت تعقيب، و پيوسته متحمل فشارهاي حقوقي بيدولتي، و از اين روي اغلب در معرض اخراج. تروتسكي خودش، بهعنوان ژورناليست و توطئهگر روسي كه قبل از 1917 به لندن، ژنو، پاريس، مونيخ، وين و نيويورك مهاجرت كرده بود؛ و بعد از اخراجاش از اتحاد جماهير شوروي در سال 1929 تا زمان مرگاش، بهعنوان رهبر پيشين دولت شوروي، تبعيدي و بيدولت، در پرينكيپو، پاريس، اوسلو و مكزيكو بهسر برده بود، در خط سير وجودياش بوهمياي روسيِ آغاز قرن را تدوام ميبخشيد. مباحثات پيش از 1917 سوسيالدموكراسي روسيه با كنگرههاي مخفياش كه، با رخنهي اوخانا بهعنوان عامل نفوذي پليس در آن، توسط تمام نيروهاي پليس اروپاي غربي زير نظر بود، هيچ دست كمي از جلسات توطئهگران بلانكيست سلطنت ژولي و امپراتوري دوم نداشت. خوابگاههاي كارگري كويوكان Coyoacan، جائي كه تروتسكي در سال 1937 اقامت داشت، يقينن حال و هواي كافههاي پاريس و وينِ قبل از جنگ جهاني اول را نداشت، اما گروههاي كوچك ديداركنندهگان عادي از تبعيديان روسي و آلماني تا تروتسكيستهاي امريكائي، از نقاشان مكزيكي تا نويسندهگان سورآليست فرانسوي، كه حضور تهديدآميز و مرگزاي يك عامل استالينيست نفوذي را از نظر دور نميداشتند، يقينن طعم و بوي بوهمياي انقلابي، بهشت توطئه و اتوپيا در دنيايي بر لبهي پرتگاه را زنده ميكرد.
درست مثل ماركس، تروتسكي براي چندين سال روشنفكري تنزلِ جايگاهِ طبقاتييافته بود، كه كاملن در يك بوهمياي تمام عيار ادغام شده بود. او كه بر اساس يك معاينهي سخت و جدي، با توجه به تمامي محدوديتهايش، بوهميا را مورد ارزيابي قرار داد، با توصيف جزئيات فراوان از اين بوهميا، افشاگر شباهت نزديك خود با سوژهاش شد. در مقالهاي كه او در سال 1908 براي روزنامهي روسي Kievskaya Mysl نوشت، در بارهي كافهاي در محلهي كارتيه لاتينِ پاريس چنين شرح ميدهد:
آميزهاي از بوي قهوه، توتون و عصارهي بدن انسان در هوا آويزان است. اكنون ساعت از يك صبح گذشته بود. كافهي دهاركورت d’Harcourt، پر طرفدارترين كافهي سنت ميشل، لبالب پر بود. مردم دور ميزها جمع بودند، در حالي كه با زانو و آرنج توجه يكديگر جلب ميكردند. فضاي آزاد، با صندليهاي اضافه شده، نيمهپر بود. خدا ميداند اين همه دانشجو، كارمند و فاحشههاي محلي ـ بوهمياي ناهمگنِ كارتيه لاتين ـ كجايي بودند و از كدام تاترها، كابرهها، خيابونها آمده بودند. آنها سيگار ميكشند، مست ميكنند، داخل و خارج ميشوند، با هم تصادم ميكنند بدون كمترين نيازي بهعذرخواهي. اين ملقمه يك نزديكي فيزيكي بيمعني را ايجاد كرده است. كپههاي خاكه اره روي زمين كه تميز شدن روز بعد را منتظرند لگد ميشوند. فاحشهها، كه بين ميزها قدم ميزنند، همانگونه بهنظر ميرسند كه بايد بهنظر برسند. گارسونها، با پيشبندهاي سفيد لك شده از شراب و قهوه، بينقص در ژستهاي اتوماتيكشان، بهرغم خستهگي، با احساس دلزدهگي از مشاركتكنندهگان هرروزهي اين نمايش با شكوه، راه خود را از ميان جمعيت ميگشايند.
ملاقات معمولي كه تروتسكي با حلقههاي بوهميائي وين داشت ثبت شده است، اما نه در نوشتههايش، بلكه از طريق حكايتهاي سرگرمكننده. در سال 1916، اميل لِدِرِر Emil Lederer سوسيال دموكرات اطريشي، در گفتوگويي با دوستاش رودلف هيلفردينگ، اقتصادداني درخشان و وزير آتي جمهوري وايمار، نگرانيهايش را از انقلاب قريبالوقوع در روسيه ابراز ميكند. هيلفردينگ با نگاهي ناباورانه به او ميگويد: “و كي قرار است اين انقلاب را انجام دهد؟ آقاي تروتسكي در كافهي سنترال؟”
در خاطرههايش، هندريك دمن de Man Hendrik سوسياليست بلژيكي كه تروتسكي را از اولين دور تبعيداش ميشناخت او را بهعنوان روشنفكري توصيف ميكند كه، شبيه يك “پيانيست بوهميائي باقابليت” كه “حالت عصبي كنترلنشدهاي كه مخصوص هنرمندان است” را از خود بروز ميدهد و شبهايش را به حرافي در كافههاي ادبي ميگذراند. هندريك دمن وقتي شنيده بود تروتسكي به فرماندهي ارتش سرخ گماشته شده است، در ابتدا آن را يك “خاليبندي تبليغاتي” تصور كرده بود، اما بعد به اين واقعيت واقف شده بود كه نبايد بر اساس تصويري كه از رهبران انقلابها در تبعيد داريم در بارهي آنان داوري كنيم.
سالهايي كه در خلال آن سبك زندهگي تروتسكي به بوهميانيسم غربي بسيار نزديك شد يا در بازهي زماني آخرين تبعيدش كه برخي از ويژهگيهاي آن را بازتوليد ميكرد، ميتوان بر حساسيت روشنفكرانهي ضد آتوريته و آزاديخواهانهيي انگشت گذاشت كه بهطور چشمگيري متفاوت از سالهايي است كه او در قدرت بود. فزون بر اين، بسياري از مقالههايش حاكي از آنند كه تا چه پايه او به گرايش هنري و ادبي بوهميانيسم جذب شده بود. بدون ترديد در بحث 1904 اش عليه سنتراليسم و ژاكوبنيسم بلشويكها روحيهي آزاديخواهانهي مشخصي الهامبخش او بوده است؛ بحثهايي كه در آن او نشانههاي درك اقتدارگرايايانه از ماركسيسم و خطرات خفهكنندهگي بوروكراتيك براي خودجوشيِ انقلابي تودهها را احساس كرده بود.
تقابل چشمگيري بين دفاع او از “نهيليسم زيباييشناسانه” در متوني كه در آخرين تبعيداش در مكزيك بهنگارش درآورده است با نگاه ضرورتن پداگوژيك از هنر كه در سال 1923 در ادبيات و انقلاب از آن دفاع كرده بود موجود است، كه چيزي بيش از يك عذرخواهي محتاطانه براي سانسور “انقلابي” را ميطلبد. در بيانيهي مشهورش “براي هنر انقلابي و مستقل”، نوشته شده در 1938 با همكاري اندرِ برِتون (و امضاي ديگو ريورا Diego Rivera كه به آن افزوده است)، تروتسكي پرچم “آزادي مطلق در هنر” را بهاهتزاز درآورد، و بين تمامي وظايف انقلابي در زمينهي آفرينش هنري، بهمنظور “تثبيت و امنيت رژيم آزادي فرديِ آنارشيستي از همان آغاز” دفاع كرد ـ ” نه آتوريته، نه اجبار، نه كمترين نشانه از فرمان!” اين متن قبل از مقالهي كمتر شناخته شدهاي كه در نيويورك در صفحات پارتيزان رويو انتشاريافته بود بهنگارش درآمده بود، جايي كه تروتسكي رئاليسم سوسياليستي را بهعنوان نشانهاي از سركوب استالينيستي در اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي محكوم كرد و درك خود از رابطهي بين هنر و انقلاب را بيان نمود. او نوشت كه انقلاب بايد به احياي روحيهي شورشي “بوهمياي هنري” ياري رساند، كه از آن جا تمامي پيشگامان از كوبيسم تا فوتوريسم، از دادائيسم تا سورآليسم آمدهاند، مكاتبي كه جامعهي بورژوائي كوشيده بود از طريق صعودشان از پلههاي آكادميك دسيپلين بخشد و جذب كند.
جنبشها و شخصيتها
بر شمار نمونههاي ماركس، بينامين و تروتسكي ميتوان همچنان افزود. تمامي ماركسيستهاي جديد، “انقلابيون حرفهاي”، روشنفكران سوسياليست و ضدفاشيستهاي تبعيديْ شرايطي از زندهگي مشابه شرايط بوهميائي را تجربه كردهاند. همه فقر، وضعيت حقوقي متزلزل، سكونت نامشخص را تجربه كردهاند، همه ديدار و رفتوآمد با حلقههاي سياسي و فرهنگي متفاوت داشتهاند، همه حاشيهاي بودن تبعيد، گتوي جهانوطني مطرودشدهگان و بيدولتها، وجود زيرزميني توطئهگران، جدايي كامل از نهادهاي رسمي، احساس گاهگاهي زندهگي در عدم پيوند با دنياي واقعي را تجربه كردهاند، اما آزادي رواني و فكري مجاليافته از نبود قيد و بندها را نيز تجربه كردهاند. چنين شرايطي، همچنان كه در مورد ماركس ديدهايم، اغلب برآمده از انتخابي آگاهانه نبوده است.
ويژهگي بوهميا ـ با عشقاش به ماجراجويي، اما همچنين با بعد تراژيكاش ـ بدون ترديد زندهگي نويسندهي كمونيست آزاديخواهي چون ويكتور سرژ را رنگآميزي ميكند؛ كسيكه وجودش را بين”گروه بنو Bonnot Gang” و آنارشيسم اسپانيا، بين بلشويسم روسي و سالنهاي ادبي فرانسوي، بين كمونترن و كمپهاي سيبري انتخاب كرد، و زندهگياش در تبعيد در مكزيك پايان گرفت. خاطراتاش حاوي يكي از چشمگيرترين توصيفات بوهمياي آنارشيست پاريسي، در آغاز قرن است، همان انبوهي بديعي از مردمِ حاشيهاي كه بين بِلويل Belleville و مونتمارتري Montmartre زندهگي ميكردند، كه اغلب در حاشيههاي قانون نيز قرار داشتند؛ مردمي كه خواهان آزادي و شرافت بودند و پيوسته در آستانهي رفتن به زندان.
در آغاز قرن، واژهي بوهميا را مطبوعات امريكايي در مورد گرينوييچ ويلجِ Greenwich Village نيويورك استفاده ميكردند، محلي كه يك ونگارد هنري و ادبي از “خارجيها”، كه شديدن توسط آنارشسم و سوسياليسم جذب شده بود، گردآمده بود. راديكاليسم سياسيشان در روزنامههايي نظير تودهها Masses يا آزاديبخش Liberator بيان مييافت، كه كمپيني را براي حمايت از مبارزات كارگران فصلي كه توسط كارگران صنعتي جهان (IWW) سازماندهي شده بود رهبري كرد. بوهميائيهاي گرينوييچ ويلج گاهي خود را بهعنوان معادلهاي شهري و روشنفكرانْ ” هوبوها” hobos ـ آوارهگان خانهبهدوشي كه زندهگي سرگردان دائمي بين دو كرانهيِ ساحلي امريكا داشتند ـ ميناميدند. جالبترين شاهد اين ونگاردِ جهانوطن ادبي را ميتوان در گزارشهاي جان ريد يافت. او در انقلابهاي ويلا و زاباتا، و سپس در انقلاب روسيه شركت كرده بود. اگرچه جان ريد شهرتاش را وامدار كتابهاي مكزيك شورشي و ده روزي كه دنيا را لرزاند است، اما مقالات او را در بارهي نيويورك، كه در آستانهي جنگ در مجموعهي يك روز در بوهميا يا زندهگي بين هنرمندان جمعآوري شده است، نبايد فراموش كرد.
همينطور، در دنياي انگليسي زبان، روشنفكر بوهميائي ايندياناي غربي، سي.ال.آر جيمز، منتقد ادبي و تاريخدان قيامهاي بردهگان در سانديياگو، متخصص كريكت cricket و هرمن ملويل، تروتسكيست مبارز و فعال ضد استعماري در ايالات متحد را نبايد فراموش كرد. او در اوايل 1950 در دورهي مكارتي بهعنوان ” بيگانهي دشمن” enemy alien از كشور اخراج شد. پل بوهْل Paul Buhle ، شرح حال نويس او، بر ويژهگي هنري كه جميز پيوسته سعي داشت به سبك زندهگياش و نيز به خط سير روشنفكرانه و سياسياش، از هارلم تا بريكستون، بدهد تاكيد كرده است. نزديكتر به محتواي فرانسوي، ميتوانيم آخرين نمونه از بوهمياي انقلابي را با استناد به تاريخ جنبش موقعيتگرا situationist movement در فرانسه بدست دهيم. اين جنبش كه توسط گي دبور Guy Debord پايهگذاري شده بود و با بازخواني ماركس و نقد جامعهي نمايش، بر بنياد يك درحاشيهبودهگيِ marginality آگاهانه در خارج از هر دانشگاه يا هر شبكهي انتشاراتي، توسعه يافته بود، در آمادهگي زمينه براي انفجار مي 1968 سهيم بود.
انديشيدن در بارهي رابطهي بين بوهميا و انقلاب بهعنوان ماجراجويي شيطنتآميز، سطحي و زودگذر ميتواند بهشدت محدودكننده باشد و ما را با خطر عدم درك ماهيت آن مواجه سازد. انقلابها اغلب زماني رخ دادهاند كه بوهميا (يا دستكم برخي از عناصرش) از حاشيهاي بودن بيرون آمده، و در يك حالت تعادل رواني با محيطْ درگير نيروهاي جنبش در جامعه شده باشد. بوهميا در انقلاب است كه به كمال طبيعياش فرا ميرويد، چرا كه انقلاب براي او يكي از لحظات الهامبخش روحياش، برآوردهشدن انتظارات زيبائيشناسانهاش، بازنمود تصوير اتوپيائياش، گاهي لحظه انكشاف روشنفكرانه و سازمانيابي سياسياش بوده است. كساني كه تبعيدي، نفيبلد شدهاند و وطنشان را از دست دادهاند شناكردن در خلاف جريان را متوقف كرده و ايفاي نقش در مركز جنبشي ميكنند كه در صدد سرنگوني نظم مسلط است. اما استقرار نظم نوين، كه قادر خواهد بود بدون آنها ادامه يابد، از آنها خواهد خواست كه يا به آن تمكين كنند يا يك بار ديگر خود را جداشده و تنها يابند: از اين روي، روسيهي پساانقلابي نميتوانست ديگر بوهميايي داشته باشد. فقط در يك لحظهي مهم زودگذر، كه انقلاب از طرفي بخش تخريبكنندهگي اش را تكميل كرده است، و از طرف ديگر تكليف بلافصل انقلابْ سازماندهي جامعه بر بنيادهاي نوين نيست، بلكه [تكليف بلافصل انقلاب] بيان غيرقابل كنترل و مهارناشدني رانههاي آزاديبخشي است كه طي ساليان بهتدريج انباشت شدهاند؛ فقط در چنين لحظهاي است كه بوهميا با انقلاب لبيك خواهد گفت.
برگردان از مر ـ خوزه گرانسارد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رفرنسها
Aaron, Daniel 1992, Writers on the Left. Episodes in American Literary Communism, New
York: Columbia University Press.
Arendt, Hannah 1978, The Jew as Pariah, New York: Grove Press.
d’Aurevilly, Barbey 1997, Du dandysme et de George Brummell, Paris: Rivages.
Baudelaire, Charles 1932, Oeuvres, Vol. II, Bibliothèque de la Pléiade, Paris: Gallimard.
Baudelaire, Charles 1980, ‘Le peintre de la vie moderne’, in OEuvres complètes, Paris:
Bouquins-Laffont.
Benjamin, Walter 1980, Gesammelte Schriften, Frankfurt: Suhrkamp.
Benjamin, Walter 1983, Passagen-Werk, Frankfurt: Suhrkamp.
Berlin, Isaiah 1995, Karl Marx, London: Fontana.
Birnbaum, Pierre 1988, Un mythe politique: la ‘République juive’, Paris: Fayard.
Broué, Pierre 1988, Trotsky, Paris: Fayard.
Buhle, Paul 1988, C.L.R. James. The Artist as a Revolutionary, London: Verso.
Cohen, Margaret 1993, Profane Illuminations. Walter Benjamin and the Paris of Surrealist
Revolution, Berkeley: University of California Press.
Chenu, Adolphe 1850, Les conspirateurs, Les sociétés secretes, la Préfecture de Police sous
Caussidière, Paris: Garnier-Frères.
Coser Lewis A. 1997, Men of Ideas, a Sociologist’s View, New York: Free Press.
Darnton, Robert 1983, Bohème littéraire et révolution. Le monde du livre au XVIIIe siècle,
Paris: Gallimard/Seuil.
150 . Enzo Traverso
De la Hodde, Lucien 1850, Histoire des sociétés secrètes et du parti républicain de 1830 à
1848, Louis-Philippe et la révolution de février, portraits, scènes de conspirations, faits
inconnus, Paris: Mans.
Elias, Norbert 1991, Mozart. Sociologie d’un génie, Paris: Seuil.
Geiger, Theodor 1949, Aufgaben und Stellung der Intelligenz in der Gesellschaft, Stuttgart:
F. Enke Verlag.
Gramsci, Antonio 1964, 2000 pagine di Gramsci, Volume I, Milan: Il Saggiatore.
Grana, Cesar 1964, Bohemian versus Bourgeois. French Society and the French Man of
Letters in the Nineteenth Century, New York: Basic Books.
Honigsheim, Paul, 1923/4, ‘Die Boheme’, Kölner Viertelsjahreshefte fur Soziologie, III:
67–9.
Johnston, William 1985, L’esprit viennois. Une histoire intéllectuelle et sociale, Paris: Presses
universitaires de France.
Kempf, Roger 1977, Dandies. Baudelaire & Cie, Paris: Seuil.
Kershaw, Ian 1998, Hitler 1889–1936. Hubris, London: Allen Lane.
Kracauer, Siegfried 1994, Jacques Offenbach ou le secret du Second Empire, Paris: Editions
du Promeneur.
Kramer, Lloyd 1988, Threshold of a New World. Intellectuals and the Exile Experience in
Paris 1830–1848, Ithaca: Cornell University Press.
Kreuzer, Helmut 1968, Die Boheme. Beitrage zur ihrer Beischreibung, Stuttgart: Metzler.
Lachaud, Jean-Marc (ed.) 1999, Art, culture et politique. Actes du Congrès Marx International
II, Paris: Presses Universitaires de France.
Landauer, Gustav 1929, Sein Lebensgang in Briefen, Hg. Martin Buber, Bd. 1, Frankfurt:
Rütten & Loening Verlag.
Löwy, Michael 1996, The War of Gods, London: Verso.
Löwy, Michael 1997, La théorie de la révolution chez le jeune Marx, Paris: Editions sociales.
Löwy, Michael 1996, ‘Walter Benjamin et le surréalisme: histoire d’un enchantement
révolutionnaire’, Europe, 804: 80–8.
de Man, Hendrik 1953, Gegen den Strom. Memoiren eines europäischen Sozialisten, Stuttgart:
Deutsche Verlags-Anstalt.
Marx, Karl 1953, La Guerre civile en France, Paris: Editions sociales.
Bohemia, Exile and Revolution . 151
Marx, Karl 1995, ‘Manuscrits parisiens (1844)’, in Philosophie, éd. Maximilien Rubel,
Paris: Gallimard.
Karl Marx and Friedrich Engels 1994, Oeuvres IV, Politique I, Bibliotheque de la Pléiade,
Paris: Gallimard.
Marx, Karl and Friedrich Engels 2000, ‘Briefe Januar 1875 bis Dezember 1880’, Werke,
Bd. 34, Berlin: Dietz.
Mattenklott, Gert 1996, ‘Dégénerescence. La théorie de la dégénération culturelle chez
Max Nordau’, in Max Nordau 1849–1923, edited by D. Bechtel, Paris: Editions du
Cerf.
Mayer, Arno J. 1981, The Persistence of the Old Regime, New York: Pantheon Books.
Mayer, Hans 1994, ‘Camarade Shylock’, in Les marginaux. Femmes, Juifs et homosexuels
dans la littérature européenne, Paris: Albin Michel.
Michels, Robert 1988 [1932], ‘Zur Soziologie der Boheme und ihrer Zusammenhange
mit dem geistigen Proletariat’, in Masse, Führer, Intellektuelle. Politisch-soziologische
Aufsatze 1906–1933, Frankfurt: Campus.
Moers, Ellen 1960, The Dandy: Brummell to Beerbohm, London: Secker & Warburg.
Mosse, George L. 1980, Masses and Man. Nationalist and Fascist Perceptions of Reality,
New York: Howard Fertig.
Mühsam, Erich 1906, ‘Die Boheme’, Die Fackel, Jg. 8, 202.
Mühsam, Erich 1958, Unpolitische Erinnerungen, Berlin: Volk und Welt.
Mühsam, Erich 1984, Zur Psychologie der Erbtante. Satirisches Lesebuch 1900–1933, Berlin:
Eulenspiegel Verlag.
Murger, Henri 1988, Scenes de la vie de bohème, Paris: Gallimard.
Nadeau, Maurice 1948, Histoire du surréalisme, Paris: Points-Seuil.
Natta, Marie-Christine 1991, La grandeur sans conviction. Essai sur le dandysme, Paris:
Éditions du Félin.
Nordau, Max 1993, Degeneration, Lincoln: University of Nebraska Press.
Oehler, Dolf 1996, Le spleen contre l’oubli. Juin 1848, Paris: Payot.
Rosenstone, Robert 1975, Romantic Revolutionary. A Biography of John Reed, New York:
Alfred Knopf.
Sartre, Jean Paul 1970, Baudelaire, Paris: Gallimard.
152 . Enzo Traverso
Schwarz, Arturo 1974, André Breton e Leon Trotsky. Storia di un’amicizia tra arte e rivoluzione,
Roma: Samonà e Savelli.
Seigel, Jerrold 1991, Paris bohème. Culture et politique aux marges de la vie bourgeoise
1830–1930, Paris: Gallimard.
Serge, Victor 1978, Mémoires d’un révolutionnaire, Paris: Seuil.
Sternhell, Zeev 1997, La droite révolutionnaire. Les origines françaises du fascisme, Paris:
Gallimard.
Tocqueville, Alexander 1985, Souvenirs, Paris: Bouquins-Laffont.
Trotsky, Leon 1973 [1908], ‘Hanno sete di cultura’, ‘Frank Wedekind’, in Letteratura e
rivoluzione, Turin: Einaudi.
Trotsky, Leon 1977, Littérature et révolution, Paris: Julliard.
Trotsky, Leon 1984a [17 June 1938], ‘L’art et la révolution’, in OEuvres, Volume 18, Paris:
ILT.
Trotsky, Leon 1984b [25 July 1938], ‘Pour un art révolutionnaire indépendant’, in
OEuvres, Volume 18, Paris: ILT.
Weber, Max 1995, Schriften zur Soziologie, Stuttgart: Reclam.
Wheen, Francis 1999, Karl Marx, London: Fourth Estate.
Wohlfarth, Irving 1970, ‘Perte d’auréole: the Emergence of the Dandy, On the Notion
of the Dandy in Baudelaire and Benjamin’, Modern Language Studies, 4: 529–71