ما دوم شديم!
فرزانه راجي – 26/3/92
ديشب خواب ميديدم همه توي زندان بزرگي هستيم. همهي كساني كه ميشناختم، از دوست و آشنا تا همسايهها. صبح زود بود. زندانبان همه را بيدار كرده بود اما من و بچههايم هنوز توي رختخواب مانده بوديم. بچههايم خواب بودند اما من بيدار بودم. انگيزهاي براي بيرون آمدن از رختخواب نداشتم، مثل بسياري از روزهايي كه تمامي اين سالها برما گذشته است. خودم را به خواب زده بودم. خودم را به خواب زده بودم تا بغضم را توي خواب خالي كنم. اما به جز زندانبان كسي نبود. همو بود كه بالاي سرم آمده بود و سعي داشت مرا بيدار كند. خود را به خواب زدم تا توي بغل او بغضم را خالي كنم. شرم داشتم در بيداري توي بغل او گريه كنم!