همنشین بهار: خاطرات خانه زندگان (۴۰) یاد آن شب که صبا در ره ما گل میریخت
مطالب منتشر شده در این صفحه نمایانگر سیاست رسمی رادیو زمانه نیستند و توسط کاربران تهیه شده اند. شما نیز میتوانید به راحتی در تریبون زمانه عضو شوید و مطالب خود را منتشر کنید.
ساکم را گرفتند و باز کردند. ظرفی فلزی درون ساک توجهشان را جلب کرد. فوراً آنرا به اتاق نگهبانی برده و دو نفر کنار من ایستادند تا فرار نکنم. نمیدانم به کجا زنگ زدند. کمی بعد دو نفر آمدند و مرا داخل کیوسک برده و با میلهای، دور و بر ظرف چرخاندند و بعد در آن را یواش یواش باز کردند. تا باز شد همه با هم با صدای بلند خندیدند. چون آن یَقلوی، پر از آبگوشت بود…
برای ادامه مقاله لطفاً اینجا را کلیک کنید