سلطنتطلبان، فاشيسم و تلويزيون پارس
اگوست 2013
در چهار آگوست 2013 آقاي مسعود صدر در برنامهي اشكها و لبخندها، در تلويزيون پارس، برنامهاي داشتند كه من از سر اتفاق، براي نخستين بار، شانس ديدن آن را پيدا كردم. برنامه با شعر «دوباره ميسازمات وطن» از خانم سمين بهبهاني آغاز شد و با شعرگونهي «زهر طرحي نو ز ايران / جاودانخانه ميسازم / زهر سلول زندان اوين / گلخانه ميسازم» ادامه يافت. تا اينجا در ذهن بيننده اين برجسته ميشود كه آقاي مسعود صدر بر آن است كه وطن را دوباره بسازد. بدون ترديد خواستي است مشروع و نميتواند هيچگونه اعتراضي را برانگيزد. همچنان كه هر پرندهاي حق دارد لانهي خود را بسازد او هم حق دارد زادگاه خود را بسازد. اما سوال اين جا است كه اگر چه اين حق مسلم اوست كه وطن را دوباره بسازد، ولي آيا اين حق فقط در انحصار اوست يا اين كه ديگران هم از اين حق برخوردارند؟ از قرار معلوم، آنچنان كه از فحواي برنامه او بر ميآيد، اين حق، در بهترين حالت، اگر هم فقط در انحصار او نباشد، دست كم، كمونيستها از آن محروماند. بيائيد با اين فرض كه كمونيستها، با سعهي صدر، از اين حق چشم بپوشند و آن را تمامن به آقاي صدر واگذارند، كمي خيالبافي كنيم و به ايران فردايي گام گذاريم كه آقاي مسعود صدر، شاعر بلندپايهي آن، عنان اختيار در دست گرفته است. نخستين چيزي كه از ايران فرداي او انتظار ميرود اين است كه زهر سلول اوين گلخانهاي ساخته شده باشد. اين اما آن چيزي نيست كه ما به همهي حسن ظن شاهد آن خواهيم بود. همين كه به اولين زندان سرك بكشيم در هر سلولي را كه بگشائيم انساني را در آن ميبينيم در غل و زنجير آويخته از هر سقف. و همين كافي است كه از خواب و خيال بهدر آييم و زمين را در زير پايمان به همان سفتي احساس كني كه هست. طرح نوي آقاي مسعود صدر پاي در گذشتهاي دارد كه هر آن كس كه آن را زيسته است هرگز نميتواند رعب و وحشتاش را از خود بزدايد. نسلهاي جديد هرگز نميتوانند بفهمند كه در زمان شاه چه ترس و اختناقي بر جامعه حكمروا بود؛ ترس و وحشتي كه رژيم جمهوري اسلامي با تمام جنايتهايش، حتا در همان روزهايي كه روزانه صدها نفر را اعدام ميكرد، نتواست بر جامعه حاكم كند، كه البته دلايل خاص خود را دارد: يكي اين كه رژيم اسلامي از يك طرف بايد رعب و وحشت ميآفريد و از طرف ديگر ناگزير بود، براي تحميق مردمي كه عليه استبداد و اختناق شاه مبارزه كرده بودند، خود را مبرا از آن نشان دهد. اگر شاه مستبدانه ميگفت هركس كه نميخواهد عضويت حزب رساخيز را قبول كند كشور را ترك كند، خميني بر اين ادعا بود كه ايران اسلامي يكي از آزادترين كشورهاي جهان است. به هر روي، از وحشت آنچه كه نه در خيال بلكه بر صفحهي تلهوزيون، حي و حاضر، بيداري ديدهاي با دهاني باز از خود ميپرسي آيا درست دارم ميبينم؟ اين سخنان يك انسان بود كه از دهان يك مجري برنامهي تلهويزيوني، آقاي مسعود صدر بيرون زد؟ البته اين به آن معنا نيست كه در دنيائي واقعياي كه ما در آن زندگي ميكنيم روزانه صدها جنايت بدتر از روياهاي آقاي مسعود صدر اتفاق نميافتد. اما تفاوت در اين است كه جنايتي كه آقاي مسعود صدر حكم بدان ميدهد عريان و مستقيم از طريق يك رسانه ابلاغ ميشود، در صورتي كه اكثرجناياتي كه در دنياي امروزمان اتفاق ميافتد هيچ كس مسئوليتاش را بهگردن نميگيرد.
بههر حال، با گوش سپردن به سخنان آقاي مسعود صدر اين واقعيت برملا ميشود كه طرح او براي ساختن دوباره ي وطن چندان هم نو نيست. او در اوج احساسات «وطنپراستانه»اش به يك باره، كف بر دهان و عنان گسيخته اينچنين ادامه ميدهد: ” بله شاه دزد بود براي اين كه كمونيستها را با تخم از طاق آويزان نكرد”. صرف نظر از اين كه چنين گفتار نغزي شايستهي برپائي مجسمهي تمام قد او، به عنوان شاعري بزرگ، بر دروازههاي ايران ايدهآلي فرداي او است؛ اين سخنان، اما، آيندهي “درخشان” ايران فرداي او را نيز بهتصوير ميكشد. او با تائيد گفتههاي شنوندهي جاهلي كه روي خط ميآيد و از سوزاندن نشريهي روشنگر، كه سردبيري آن با سيامك ستوده است، خبر ميدهد و در عين حال ديگران را به اعمالي اين چنين ترغيب ميكند، در واقع، خطوط طرح نواش را برجسته مينمايد و نشان ميدهد كه با تكيه به چه كساني و چهگونه قرار است اين «وطن» را دوباره بسازد.
آقاي مسعود صدر! اگر قرار بر سوزاندان كتاب و نشريه، شكستن قلم، دوختن دهان و كشتن و بر دار آويختن كمونيستها باشد، باور بفرمائيد كه جمهوري اسلامي و حكومت پهلويها در اين باره از چيزي فروگذار نكردهاند كه شما بر آن باشيد كه آن را تكميل كنيد. هزاران انسان كمونيست، فداكارترين فرزندان وطن، فقط در طول چند روز، در تابستان 67، توسط جمهور اسلامي، با تائيد و اطلاع كساني كه با وقاحت فرياد حقوق بشرشان گوش فلك را كر كرده است، به دار آويخته شدند.
آقاي مسعود صدر! زماني كه پدر تاجدارتان، از ترس قيام يكپارچهي مردم، براي بار دوم از وطن گريخت، از هر يك از دو سازمان رزمندهي موجود عليه رژيم آزاديكش شاه و امپرياليسم ـ يعني سازمان چريكهاي فدائي خلق و سازمان مجاهدين خلق ـ چند نفري بيشتر باقي نمانده بود، همه يا در خيابانها كشته شده بودند يا در ميدانهاي تير، و بقيه در سياهچالهاي شاهساخته، از قبيل زندان اوين، زير داغ و درفش و شكنجه قرار داشتند. البته مابقي كمونيستها نيز از اين سرنوشت مستثنا نبودند.
آقاي مسعود صدر! باور به فرمائيد كه از تخم آويزان كردن، شقه كردن، شمعآجين كردن، داغ و درفش كردن، زنده زنده سوزاندن، از وسط جر دادن، بهدار آويختن، تيرباران كردن و در يك كلام، انواع و اقسام شكنجه و كشتار از ديرباز در اين “وطن” معمول بوده است و هرگز هيچ پادشاه و حاكمي در كاربست آنها با نقصان و كمبودي روبه رو نبوده است. كافي ست به تاريخ دوهزار و پانصد سالهي پادشاهي و سي و پنج سال حكومت جهل و جنايت جمهوري اسلامي، اين جانشين و ثمرهي اختناق و جنايت رژيم پهلويها، عنايت بفرمائيد تا متوجهي عرضام بشويد. منظور همان دوهزار پانصد سال تاريخ مدوني است كه مشهون از بربرمنشي، جنايت وحكومت رعب و وحشت شاهان است؛ همان دوهزارو پانصد سالي است كه بر سر تاج و تخت، نه پدر را به پسر و نه پسر را به پدر رحمي بود. اگر باور نداريد نگاهي اجمالي به تاريخ بيندازيد باورتان خواهد شد. حتا اگر مشغلهي گذران زندهگي وقتي براي مطالعهي تاريخ برايتان نگذاشته است، اگر روزي گذرتان به ايران افتاد ـ كه چنين روزي را بعيد ميدانم ـ سري به كرمانشاه بزنيد، در سيكيلومتري آن در كوهپايههاي بيستون داريوش را منقوش بر پاره سنگها به ديدهي عبرت بهنظاره بنشينید و بنگريد كه چهگونه تمام جلال و جبروت پادشاهياش در اين نمود مييابد كه با فخر زائدالوصفي پا بر سر گئوماتاي مغ ـ يك شورشي كه پادشاهي او را برنتافته بود ـ گذاشته است. همانجا، در حالي كه اين منظرهي توحش را نظاره گريد از خود بپرسيد كه راستي در تمامي طول اين دوهزار پانصد سال پادشاهي چند وزير بودهاند كه بهمرگ طبيعي مردهاند و نه در اثر غضب پادشاه؟ اگر گوشي شنوا داشته باشيد و دلي كه هنوز جايي براي عاطفه دارد، پژواك پرسشتان سنگها و كوهپايهي بيستون را اينچنين به زمزمه واميدارد كه:
سرتا سر دشت خاوران سنگي نيست / كز خون دل وديده بر آن رنگي نيست
اجازه دهيد كه پاسخ مشخص سوال شما را من بدهم: تعداد آنها كمتر از شمار انگشتان دست است. شايد آخرين مورد وزير كشي، كه زمان زيادي هم بر آن نگذشته است، درس آموز باشد. وقتي كه محمد رضا شاه، براي منحرف كردن جنبش مردم، هويدا را، نخستوزيري كه سيزده سال خدمتگذار و مجري اوامرش بود، زنداني كرد، و حتا به هنگام فرار از مملكت ـ اگر اصلن ياد او بود همچنان كه ياد سگاش بود ـمهر آريائي خود را از او دريغ نمود و او را در چنگال زنگيان مست، كه به يمن اختناق پنجاه سالهي حكومت پهلويها، قدرت را بهدست گرفته بودند، رها كرد.
اين ناسپاسي از سوي پادشاهي بود كه سالها كوس برابري با كورش و داريوش ميزد، خود را امپراتور ميخواند، هلمن مبارز ميگفت، زهرچشم ميگرفت، در حين چاكري در برابر قدرتمندان، براي ضعفا رجزخواني ميكرد، هر موجودي را كه سد راهاش بود از ميان برميداشت و خود را شاهِ شاهان، آريامهر ميخواند. هيچ انساني، بجز كساني كه از همين سرشت باشند براي چنين مجمسهي عفني احساس احترام نميكند، ممكن است عدهاي خاموش باشند، ممكن است حتا از ترس تظاهر به محبت كنند، ولي هيچ كس، مگر كساني كه با انسانيت وداع كرده باشند، بدون چندش تماشاگر نميماند، بياد آوريم آن خيمههاي طلائي را ، بياد آوريم آن كورش تو بهخوابها را، و بياد آوريم آن فرار را ، بياد آوريم كودتا را، موجودي از اين دست در هر انساني نفرت ميزايد و زائيد. چه موجودي ميتوانست تحت چنين شرايطي از دل رژيم شاه زاده شود؟ جمهوري اسلامي فرزند خلف حكومت پهلويها ست.
آقاي مسعود صدر طرح نو شما براي ساختن “وطن” نسخهي كهنهي دوران سپري شدهاي ست كه در لفافهي يك فاشيسم پنهان پيچيده شده است.