روزنامه‌نگاران و «کشتار ۶۷»

روزنامه‌نگاران و «کشتار ۶۷»

 

روزنامه‌نگاران و «کشتار ۶۷»

توسط رضا معینی

اگر باور داشته باشیم که جستجو و  ارائه حقیقت به شهروندان درباره «رویدادها» و «افراد»، وظیفه دمکراتیک و حرفه اخلاقی روزنامه‌نگار است، پرسش این است که چرا روزنامه‌نگاران ما تا امروز به کشتار جمعی زندانیان سیاسی در تابستان  ۱۳۶۷، بی‌اعتنا یا در اصل به این وظیفه خود عمل نکرده‌اند؟
هدف این نوشته پاسخ این پرسش نیست که تلاش در طرح نکاتی است که شاید، ما را برای یافتن پاسخ یاری دهد.
در بیست و پنجمین سالگرد این رویداد، به جرئت می‌توان گفت مقالات نوشته شده از سوی روزنامه‌نگاران، در این باره، انگشت‌شمارند. تا کنون بار گران جستجوی حقیقت و ارائه آن به شهروندان بر دوش، نخست اعضای این خانواده‌ها و سپس فعالان و مدافعان حقوق بشر بوده است، که بخشی از آن‌ها نیز خود از جان به‌دربردگان آن روزهای‌ پرمرگ هستند.
راست این است که ایران یکی از جوان‌ترین کشورهای جهان است، و به همین میزان جامعه روزنامه‌نگارش نیز جوان‌است. بنا بر ارزیابی سازمان گزارش‌گران بدون مرز، متوسط سن روزنامه‌نگاران ایرانی، میان ۲۵ تا ۳۲ سال است. اینگونه اکثریت آن‌ها یا در آستانه و یا پس از انقلاب متولد شده‌اند و زیر سیطره گفتمان حکومتی نظام و سرکوب و سانسور بزرگ شده‌اند.
ابراز بی‌اطلاعی بسیاری از آن‌ها تا سا‌ل‌ها پس از این واقعه، چون بسیاری از حقایق تاریخی دیگر، نخست به دلیل سن‌شان و سپس سانسور حاکم، نادرست نیست. اما سکوت و آن هم پس از گسترش ابزارهای ارتباطاتی تازه چون اینترنت و یا رادیو‌ تلویزیون‌های ماهوره‌ای، و به ویژه برای آن دسته که در خارج کشور هم هستند، نام دیگری دارد: بی‌اعتنایی‌.
بی‌اعتنایی، هرچند به شکل حرفه‌ای برای روزنامه‌نگار آن هم نسبت به رویدادی تاریخی و چنین پراهمیت در کشورش ایرادی جدی و توجیه‌ناپذیر است، ولی دارای پایه‌های واقعی در جامعه ماست. خبرنگار تافته‌ای جدا بافته از مردم این کشور نیست، راست این است که «مردم» از آن زمان و تا امروز همچنان در این باره سکوت کرده‌اند. با اتکا به نوشته‌ها و گفته‌های گروه‌هایی اندکی از جامعه و عمدتا بخشی از روشنفکران در باره این فاجعه ملی، نمی‌توان سکوت مرگ‌آور جامعه را توجیه کرد

سکوت عمومی

این سکوت هم‌ علت و هم معلول چیره شدن فراموشی در جامعه است. اما عملاً همیاری با، و البته نه تأیید، این فاجعه نیز هست. همدست کردن مردم در جنایات انجام شده از سوی حکومت‌های تمامیت‌خواه، حرف تازه‌ای نیست. نخستین هدف دهشت‌آفرینی در میان جامعه و لایه‌بندی کردن آن با تقسیم به «خودی و غیرخودی»، برقراری سکوتی عمومی‌ست که سرکوب صداهای معترض را تسهیل کند. در اصل همراه کردن بخش‌هایی از جامعه برای سرکوب بخش‌های دیگر آن است.
قرائتی حکومتی از اسلام به عنوان مذهب اصلی و ریشه‌دار در جامعه، هر چند تعریف حکومت‌های توتالیتاریسی را گامی به پیش برد، اما برای حکومت اسلامی کار را آسان‌تر کرد. نخست توده‌ای بی‌هویت (امت) که چون روح در جسم قدرت باشد، ساخت و سپس شمایل آن را چون «ید واحده»‌ برای نمایش سرکوب همگانی «همه با هم» به کار گرفت. وقتی معترض، جاسوس دشمن، محارب و مرتد و کافِر و منافق، دشمن خدا، و … معرفی شود، آن هم دشمنی که هر روز از مرزها به درون آورده می‌شود تا در جنگ قدرت داخلی، برای حذف نیروی رقیب با شدیدترین و بی رحمانه‌ترین شکل سرکوب مورد استفاده قرار گیرد، دفاع از حقوق معترض، و همرنگ نشدن با جماعت، اگر نگویم ناممکن که بس دشوار است.
جامعه مجبور است در مقابل سرکوب دیگران سکوت کند تا از این اتهامات سنگین برائت جوید، و زمانی که طناب بر گردنش سفت شود آن زمان دیگر دیر شده است. تک تک به قتل‌گاه بردن و ترساندن دیگران، توده‌سازی این رژیم‌هاست.
فراموش نکنیم که ابزار‌های پروپاگاند نظام، کم‌اثر‌تر از طناب‌های دار و شلاق‌های زندانش نبود. ایجاد فضای خاکستری سکوت در دهه شکست شصت در عرصه ارتباطاتی به گفتمان سرکوبی بدل شد، که امروز نیز بر فضای رسانه‌ای ما حتی در خارج از کشور هم حاکم است. اصلی‌ترین کارکرد این گفتمان، جایگزین کردن «روایت رسمی» به جای تاریخ است.
گفتمان سرکوب، چیره شدن نوعی «منطق» است که در عمل پذیرش «روایت رسمی» قدرت و وادار کردن جامعه مدنی و رسانه‌ها به گفت‌ و گو با حکومت با متر و معیار زبان قدرت است. برای تحمیل اين «منطق» و این «گفتگو» تنها به ايجاد جو رعب و وحشت بسنده نمی‌شود و در عصر سرکردگی تکنولوژیک، توتالیتاریسم، که همواره استفاده مناسب از ارتباطات یکی از شاخصه‌هایش بوده و هست، بر موفقيت استراتژی ارتباطاتی نیز اتکا دارد.
بخش بزرگی از تاریخ زندان و روش‌های سرکوب در سایه «گفتمان سرکوب»، هنوز و علیرغم تلاش‌های بسیار در کشور ما نادانسته مانده است. در کشور ما نسلی که در زیر سایه‌ی رِژیم تمامیت‌خواه با سانسور و سرکوب و تحمیل فراموشی بزرگ شده است، چون دیگر کشورهای توتالیتر، نسل بی‌تاریخ است.
اگر به روایت رسمی هم شک دارد از نفرت به این حکومت است نه از دانستن آنچه که بر جامعه گذشته است. برای همین سرسری در باره گذشته با آنچه که می‌داند، که بسیار اندک است، قضاوت می‌کند. گاه از شنیدن فجایع بر می‌‌آشوبد که «کشته‌اند» و گاه «کشتارها» را با اتکا به «روایت رسمی» قدرت توجیه می‌کند.

«تاریخ‌نگار لحظه‌»

برخی از همکاران به گذشته و به «تاریخ» تعلق داشتن، کشتار‌های دهه شصت و کشتار جمعی زندانیان سیاسی در زندان‌ها در سال ۱۳۶۷، را دلیلی بر عدم ضرورت کار امروز در این باره می‌دانند، با وجود تحولی ژرف در عرصه ارتباطاتی، اما این گفته آلبرت کامو در سال ۱۹۴۵، که «خبرنگار تاریخ‌نگار لحظه‌« است، همچنان معتبر است.
راست این است که خبرنگار تاریخ‌نگار نیست. اما هر دو در  عرصه اصلی جستجو و تأیید صحت دیده و دانسته‌‌‌هایشان، جدا کردن اصل از حاشیه و ترجمه داده‌ها و تحلیل و در ارائه «داستانی» هر چه نزدیک‌تر به حقیقت از روش‌مندی مشابهی استفاده می‌کنند.
این درست است که روزنامه‌نگار، روز‌نگار است، اما زمانی که رویداد هنوز پایان نیافته و «که، کی، کجا، چه، چرا، چگونه»، «خبر» این «رویداد» بر ما معلوم نشده است، باید بپذیریم این رویداد همچنان خبر روز می‌ماند. افزون بر آنکه رویدادی که در حادثه‌های مختلف «رد روزآمد» خود را بر جای می‌گذارد، از گردهمایی خانواده‌ها در خاوران‌ها و خانه‌ها و تا تهدید و بازداشت و سر کوب و حتی اعدام آنها، و انتصاب مسئولان کشتار به  مقام وکالت و وزارت، همه «به روز» شدن دائمی این خبر است. چگونه می‌توان آن را به گذشته سپرد و نادیده‌اش گرفت!
روزنامه‌نگار متعهد به حقیقت است، اگر با اتکا به حرفه‌اش باید «روایت رسمی» قدرت را نفی کند اما کارش جستجو و انتشار حقیقت است و این به منزله دفاع از قربانیان و خانواده‌های آنان نیست. خانواده‌های قربانیان، چون همه نزدیکان هر قربانی، می‌خواهند از قربانیان بگویند و بنویسند. کار روزنامه‌نگار اما تلاش برای همان انجام وظیفه‌ای است که به آن متعهد شده است، جستجوی حقیقت و اطلاع رسانی. اگر نمی‌تواند این وظیفه را انجام دهد، دست‌کم می‌تواند بپذیرد که این وظیفه را دارد.
سخن آخر، علیرغم نبود کار جدی از روزنامه‌نگاران کشور درباره واقعه‌ای که نه تنها در تاریخ کشورمان بی‌سابقه که از سال ۱۹۴۵ در جهان هم بی‌نظیر است، اما بی‌انصافی‌ست که از تلاش بسیاری از آن‌ها در این باره تقدیر نکرد.
این راست نیست که همه سکوت کردند، برخی برای سخن گفتن و نوشتن از این فاجعه به پرداخت هزینه‌ای سنگین محکوم شدند. برخی دیگر اگر نگفتند و ننوشتند، اما در روزهای سخت و دشوار همیار قربانیان بوده‌اند. صادقانه باید گفت اگر تلاش بسیاری از آن‌ها نبود جمع بی‌خبران قربانی سانسور و سرکوب امروز بسیار بیشتر از این تعداد بود. و سکوت هم بیشتر.
———————————————————————–
* رضا معینی، مسئول میز ایران و افغانستان در سازمان گزارشگران بدون مرز است. آقای معینی در جریان اعدام‌های دهه ۶۰، از جمله اعدام‌های گروهی تابستان ۶۷، ۱۳ تن از اعضای خانواده و نزدیکان خود را از دست داده است
———————————————————

قطار مرگ ما را جا گذاشته بود

توسط رضا فانی یزدی

۲۵ سال از آن روزهای مرگبار گذشت. مرداد و شهریور سال ۶۷ بود که موج جنایت و کشتار در زندان‌ها شروع شد. شاید این آخرین باری بود که بسیاری از دوستان و رفقایم را می‌دیدم. با بعضی از آنها حتی وقت روبوسی و خداحافظی هم نداشتیم.
بلندگوهای بند اسم‌ها را یکی پس از دیگری می‌خواندند. شب اول که این داستان لعنتی شروع شد، درست پس از نشان دادن کشته‌های مجاهدین در اسلام‌آباد غرب از تلویزیون بند بود که از آنها پشته ساخته بودند و پاسداران و چند تا طلبه به آنها به عنوان دشمنان و مزدوران عراقی لگد می‌زدند. اخبار ساعت ۸ شب بود که آنها را نشان داد.
چند ساعتی نگذشته بود که بلندگوها شروع به خواندن اسامی کردند. یکی یکی به نگهبانی بند می‌رفتیم.
ما آن وقت در بند ۲ در زندان وکیل‌آباد مشهد بودیم. بند ۲ معروف به بند اپوزیسیون بود. چند اتاق از بچه‌های چپ و بیشتر اتاق‌ها در اختیار بچه‌های مجاهدین خلق بود. اولین بار بود که برای عبور در این راهرو که بند ۱ و ۲ و قرنطینه را به هم وصل می‌کرد و دفتر مسئولین زندان هم در طبقه بالای آن قرار داشت، باید چشم‌بند می‌زدیم. در زندان وکیل‌آباد رسم نبود که چشم‌بند بزنیم.
اصلاً از وقتی وارد زندان وکیل‌آباد شده بودم، چشم‌بندی در کار نبود. از چشم‌بند متنفر بودم. احساس خفگی و مرگ به آدم دست می‌داد. مخصوصاً وقتی می‌دانستی که بازجو و یا بازجوهایی که مقابل و یا اطراف تو ایستاده‌اند، با چشم باز در حال رصد کردن همه حرکت‌های تو هستند.
گاهی می‌شد که در بازجویی برای زمان‌های طولانی در حالی که چشم‌بند داشتی در اتاقی باید منتظر می‌نشستی، و نمی‌دانستی که بازجو آنجاست یا نه، آیا او دارد تو رو نگاه می‌کند یا نه، مهم بود که چطوری بنشینی، راست قامت یا کج و بدحال و در حال زار و نزار.
همیشه سعی می کردم راست و سرحال بنشینم و یا اگر ایستاده و رو به دیوار نگه‌ام داشته بودند، راست بایستم. نمی‌خواستم از حالت نشستن و یا ایستادنم احساس کنند که دارم زار می‌زنم، یا ترسیده‌ام و یا اینکه با یک تکان و یا یک ضربه غافلگیرانه از پا در آیم. حالا چشم‌بند زده رو به دیوار نشسته بودیم و برگه‌هایی را به همه ما داده بودند که چند سؤال بیشتر در آنها نبود. آنچه از آن شب لعنتی یادم مانده چیزی بیشتر از چند سؤال نیست.


–          وابستگی گروهی‌ات چیست؟

–          نظرت نسبت به گروه‌ات چیست؟
–          نظرت نسبت به جمهوری اسلامی چیست؟
–          چه کسی و یا کسانی را در خارج از کشور داری؟


سؤال‌ها را جواب دادیم و به بند برگشتیم. همان شب اولین گروه را صدا زدند.


۱۱ نفر از بچه‌های مجاهدین بودند. اولین نفر یادش به خیر نوید آموزگار بود که با هم در دانشکده هم‌کلاسی بودیم و علیرغم اختلاف‌نظر سیاسی با هم دوستی خوبی داشتیم، نوید و چند نفر دیگر از قرنطینه بودند و چندنفری هم از بند ما.
یادم رفت که برایتان بگویم که قبل آن در بند چه می‌گذشت. بعد از ساعت سکوت که ساعت ۱۰ شب بود، معمولاً بند ساکت و آرام بود. مأمورین شهربانی به اتفاق یک اسدالله (پاسدارها و یا بسیجی هایی که در بند نگهبانی می‌دادند را اسدالله می‌گفتیم) برای آمارگیری و سرشماری به بندها می‌آمدند و تا آن موقع باید در اتاق‌هایمان می‌ماندیم و در حقیقت حق تردد در راهروها را نداشتیم مگر برای رفتن به توالت. ولی این اواخر که اوضاع زندان بهتر شده بود، بچه‌ها خیلی رعایت نمی‌کردند. بعد از سرشماری، بعضی‌ها در راهروها هنوز قدم می‌زدند ولی سروصدا نمی‌کردیم چرا که مزاحم خواب و استراحت رفقای خودمان می‌شدیم. بعضی‌ها به اتاق‌های همدیگر می‌رفتند و گپ و گفت می‌کردند.
آن شب لعنتی، بعد از اعلام ساعت سرشماری، یک دفعه صدای گرومب گرومب دویدن و راه رفتن روی سقف زندان می‌آمد. بچه‌های مجاهدین که مدت‌ها بود ظاهراً آماده حمله مجاهدین به کشور و احتمالاً آزاد کردن زندانیان از زندان‌ها بودند، در این تصور بودند که احتمالاً حمله سازمان به زندان شروع شده و یا در حال وقوع است و پاسداران در حال سنگرگرفتن وسنگربندی برای مقابله با آنها هستند.
زندان آن شب حال و هوای عجیبی داشت. حالتی میان ترس و وحشت و اضطراب و انتظار حادثه‌ای که هیچ‌کس نمی‌دانست چیست. هرکس حدس و گمانی می‌زد. بعضی‌ها دو به دو و بعضی‌ها چندنفره با هم صحبت می‌کردند. بچه‌های مجاهد چند روزی بود که حسابی اخبار را دنبال می‌کردند.
از اولین روز حمله مجاهدین پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ و شروع عملیات فروغ جاویدان آنها نقشه‌ای را که نمی‌دانم از کجا آورده بودند کف اتاقی که در طبقه دوم بود و به شوخی و کمی هم جدی اتاق جنگ می‌گفتند پهن کرده و مسیر حرکت مجاهدین را از غرب به طرف تهران که گویا «ارتش آزادی‌بخش» قرار بود طی مسیر کند، مشخص کرده بودند.
به خیال بعضی از آنها همه آن مناطق از مرز غربی تا کرمانشاه به اشغال مجاهدین در آمده بود. حالا بعضی از همان خوش‌خیال‌ها تصور می‌کردند که صدای گرومب گرومب پاها روی پشت بام زندان، نشانه‌ای از حمله احتمالی «ارتش آزادی‌بخش» برای آزادی آنها از زندان‌هاست. یاد همه‌شان به خیر که چه خوش‌خیال و ذهنی بودند.
 
من و چند تا از رفقای نزدیکم که این حرف‌ها را می‌شنیدیم، باورمان نمی‌شد که اینها اینقدر خیال‌پردازند و خوش‌خیال.
یادش بخیر، محمدرضای عزیزم، او که از دوستان دوران نوجوانی‌ام بود و از فعالین مجاهدین، ته دلش به بچه‌های مجاهدین می‌خندید و کمترین باوری به آنچه رفقایش در خیال خود می‌پرداختند نداشت. امین شوهر خواهرم هم که هشت سالی را در حبس برای مجاهدین تحمل کرده بود اعتقادی به آنچه بچه‌های مجاهد می‌گفتند نداشت. اما خب، از آنجا که جو حاکم در زندان جو رادیکال بود، کمتر کسی از بچه‌های سازمان مجاهدین جرئت می‌کرد علناً به این خیال‌پردازی‌های کودکانه کمترین شک و تردیدی نشان دهد. انگار همه جمعاً تصمیم گرفته بودند در این خیال‌پردازی دل خوش‌کننده همراه یکدیگر باشند. اما آن شب علیرغم همه آن دلخوشی‌ها، مجاهدین هم با احتیاط کامل رفتار می‌کردند و در چهره تقریباً تک تک آنها، نشانه‌ای از وحشت و ترس از ناپیدای روزهای آینده آشکار بود.
ما همه می‌دانستیم که با پایان گرفتن جنگ، مسئله زندان‌ها یکی از معضلات اصلی حکومت اسلامی است. قبلاً بارها و بارها از بعضی از مقامات زندان شنیده بودم که در صورت بحرانی شدن اوضاع و خطر فروپاشی حکومت در زندان‌ها قتل‌عام خواهند کرد و اجازه نخواهند داد که زندانیان سیاسی قهرمان‌گونه بر شانه‌های مردم پا به دنیای آزاد بگذارند. ولی وضعیت که حالا واقعاً چندان بحرانی نبود که نگرانی قتل‌عام ما در میان باشد.
اصلاً فروپاشی‌ای در کار نبود و تازه همه ما می‌دانستیم که پس از پذیرش آتش‌بس، حکومت اسلامی نفس تازه خواهد کرد و فضای سیاسی به نفع آنها تغییر کرده و بیشتر از دوران جنگ حکومت در ثبات خواهد بود، پس تهدیدهای قتل عام حداقل حالا نباید موضوعیت می‌داشت.
بسیاری دیگر از ما در زندان‌ها تصور می‌کردیم که با پایان گرفتن جنگ، جریانی که پیرامون آیت‌الله منتظری بود شاید  قدرت بیشتری پیدا کرده و احتمالاً فضای زندان‌ها بهتر شده و چه بسا تعداد قابل توجهی از زندانیان آزاد شوند. تنها چیزی را که هیچ کس فکرش را نمی‌کرد، قتل‌عام تابستان ۶۷ بود.
چرا باید تقاص نوشیدن جام زهر توسط آیت‌الله خمینی و پذیرش قطع‌نامه ۵۹۸ را ما می‌دادیم.
در کمتر از دو هفته بیشتر بچه‌های مجاهدین را از بند ما بردند، ۲۱ نفر از ما را که از اعضا و هواداران سازمان‌ها و احزاب چپ بودیم را هم به اتاقی که قرنطینه نام داشت، منتقل کردند و بقیه را به بند یک فرستادند.
ما آنجا در آن قرنطینه که ایستگاه انتظار مرگ ما شده بود، به انتظار آمدن قطار مرگ لحظه‌ها را سپری می‌کردیم.
چند ماه گذشت، اواخر آذر ماه بود که کم‌کم ملاقات‌ها دوباره بر قرار شد، از خانواده‌ها شنیدیم که بیشتر بچه‌ها اعدام شده بودند، غم سنگینی بر دل همه ما افتاده بود، از اولین ملاقات که بر گشتیم با شنیدن خبر اعدام امین و محمدرضا و بقیه بچه‌ها گریه امانم را بریده بود، این اولی باری بود که در عمرم با صدای بلند شاید برای ساعت‌ها گریه می‌کردم، من تنها نبودم، همه ما گریه می‌کردیم. ما هنوز نمی‌دانستیم که تکلیف خودمان چیست، هنوز مسئولین زندان هر روزه تهدید به مرگ می‌کردند.
چند ماهی باز در همین ایستگاه مرگ در انتظار به سر بردیم. اوائل بهمن ماه بود، ما را به اطلاعات سپاه بردند، همان جایی که همه بچه‌ها را به دار کشیده بودند. بازجوها همه‌اش از اعدام حرف می‌زدند و از ما می‌خواستند که تنفرنامه بدهیم. کسی نمی‌دانست چه در کمین ما نشسته بود.
بعد از دو سه هفته‌ای باز به همان اتاق قرنطینه که ایستگاه انتظار برای مرگ ما شده بود باز گشتیم، باز از همان اتاق تک تک صدایمان می‌کردند، این بار درهمان اتاق بغلی قرنطینه بازجویی می‌کردند. ما از طریق سوراخی که تعبیه کرده بودم تا حدودی پرسش‌های آنها و پاسخ‌های رفقایمان را می شنیدیم.
گویا قطار مرگ مدتی بود که متوقف شده و آخرین بار که از وکیل‌آباد گذشته بود، بیشتر از صد نفر از بچه‌های مجاهدین را با خودش برده بود. ما در این ایستگاه لعنتی اما هنوز در انتظار نشسته بودیم.
شب عید سال ۶۸ از همان ایستگاه لعنتی مرگ آزاد شدم با خاطره‌ای که حتی اگر بخواهم فراموشش کنم، مرا رها نمی‌کند.
حالا تنها مانده بودم، اندوه و غمی همدم و همراهم شده بود، غم دوری از رفقایی که سال‌ها با هم زندگی کرده بودیم و بعضی از آنها را عاشقانه دوست داشتم.
حالا ۲۵ سال از آن روزهای لعنتی گذشته است، اما انگار زمان در همان روز ملاقات که خبر اعدام‌ها را از خواهرم شنیدم متوقف مانده است. هنوز چهره او، مادرم و همه خانواده‌ها که در آنطرف میله‌های اتاق ملاقات ناله و شیون می‌کردند و با ناباوری ما را که هنوز زنده بودیم نگاه می‌کردند جلوی چشمانم مانده است، تصویری که به اندازه همان تصور صحنه اعدام بچه‌ها برایم رنج‌آور است.
درب آهنی بزرگ زندان که باز شد و در آن سو مادر و خواهر و برادرم را منتظر دیدم تازه فهمیدم که قطار مرگ محمدرضا، امین، علی و جعفر و بسیاری دیگر از دوستانم را سوار کرده و رفته بود و ما هنوز در ایستگاه منتظرش نشسته بودیم.

——————————————————————————————

رضا فانی یزدی، پژوهشگر و فعال سیاسی، فعالیت سیاسی را از زادگاهش مشهد شروع کرد و پس از انقلاب در سال ۱۳۶۱ به خاطر این فعالیت‌ها به زندان افتاد و حتی در آستانه اعدام قرار گرفت. با این حال پس از تعدیل برخی از احکام، محکومیت ۲۰ ساله او کاهش یافت و در نهایت با تحمل شش سال حبس و شکنجه به پایان رسید.
آقای فانی یزدی پس از آزادی از زندان جلای وطن کرد و به آمریکا رفت و در کنار ادامه مبارزات سیاسی ادامه تحصیل داد. او فارغ‌التحصیل دانشگاه برکلی است و همچنان به عنوان یک فعال سیاسی و مدنی، در زمینه‌های حقوق بشر و مسائل سیاسی مربوط به ایران فعالیت می‌کند.

——————————————————-

روایتی از تابستان ۶۷؛ «می‌خواهم زنده بمانم…»

توسط فریدون نجفی آریا

لشگری، لیست در دست از اتاق هیئت خارج شد و شروع کرد به خواندن اسامی بچه‌ها. اسم هر کس را که می‌خواند، طرف باید از کنار دیوار بلند شده  در صف  رو به حسینیه  می‌ایستاد.
هنوز اسامی را کامل نکرده بود که از طرف حسینیه صدایش کردند و همانطور لیست در دست به سرعت رفت. صف هنوز سرجایش بود که دو پاسدار شتابان از طرف حسینیه آمدند. به صف که رسیدند یکی  شروع کرد به شمردن دوباره زندانی‌ها. «یک دو سه… سیزده، چهارده. یکی کمه!» این را رو به پاسدار دیگر گفت.
زید آرام، زیر لبی گفت: «نفر پانزدهم منم. می‌دانی؟»
– «چی؟…»
زید بار دیگر تکرار کرد که: «نفر آخر منم!» سرم را بالا بردم و از زیر چشم‌بند نگاهش کردم. زید، سرش را تکیه داده بود به دیوار و داشت از پایین چشم‌بند به من نگاه می‌کرد. چشمان سیاهتش در سایه چشم‌بند خیس و مات به من دوخته شده بود.
ساعت دو، دو و نیم بعد از ظهر بود. راهروی اصلی طبقه همکف گوهردشت از حرارت آفتاب مرداد دم کرده بود. کرکره‌های آهنی پشت پنجره‌ها، گرچه جلوی قسمتی از نور را گرفته بودند اما، حرارت آفتاب را خود چند برابر می‌کردند. ذرات عرق بر سر و صورت همه نشسته بود. اما هیچکس حال و حس حرکت نداشت.
ما، هر سه درست روبه‌روی در اتاق  هیئت و لب مرز نشسته بودیم. من در وسط و زید در سمت چپ و عمو سعید در طرف راست. از جمع‌مان، تنها زید به اتاق هیئت رفته بود. از صبح هر سه کنار هم نشسته بودند. هر سه  از فرعی هشت طبقه دوم، مستقیم آمده بودیم همین جا. تا قبل از رفتن به اتاق هیئت، زید در طرف راست من نشسته بود.
پاسدار تند و عصبی بعد از دو بار شمردن زندانی‌ها برگشت و در اتاق هیئت را باز کرد. صدای خنده  قطع شد و ناصریان داد زد: «چی شده؟»
پاسدار جوان پا پس کشید و گفت: «حاج آقا این سری ۱۴ نفر بودند؟»
ناصریان عصبانی دوید بیرون و با فریاد گفت: «تا حالا سه سری بردین و هر دفعه هم ۱۵ تا بودند. بگردید و نفر پانزدهم  را هم پیدا کنید.» بعد خودش رفت سرصف و دوباره زندانیان به صف شده را شمرد. صدای دادش چند پاسدار دیگر را هم کشانده بود آنجا. کلافه باز فریاد زد که: «لیست دست که بود؟»
همه به هم نگاه کردند و همان پاسدار جوان آرام و با احتیاط گفت: «لیست دست حاج داود بود. برم دنبالش؟» ناصریان با دست اشاره کرد که بدو. پاسدار به سرعت رفت طرف حسینیه. خودش هم برگشت داخل اتاق هیئت. پشت پیراهن از شلوار در آمده‌اش، خیس عرق بود.

***

صبح وقتی می‌آمدیم راهرو در سایه و پر از پاسدار بود. زندانی‌ها هم زیاد بودند. همه ساکت و آرام نشسته  بودند. تعدادشان بیشتر از هر زمان دیگری بود. حتی بیشتر از زمان ملاقات. از تمام بندها بودند. گویی همه را سر صبح و از خواب زابه‌راه کرده بودند.
همه با چشم‌بند و زیرشلواری نشسته بودند کنار دیوار. تعداد پاسدارها هم خیلی زیاد بود. هیئت کارش را از روز قبل شروع کرده بود. اتاق بزرگ هیئت در وسط راهرو قرار داشت. زندانی‌های که داخل اتاق را دیده بودند، زیر لبی و دهان به دهان به بقیه گزارش می‌دادند که قضیه جدی‌است. پرونده همه در اتاق هیئت انبار شده و گرچه در ظاهر حرف از عفو و آزادی‌است اما همه نشانه‌ها گواه دیگری می‌دهد.
یک ساعتی از ظهر گذشته بود که تازه زید را به داخل اتاق صدا کردند. تا آن وقت نصف بیشتر زندانی‌ها را به اتاق هیئت برده بودند. کسانی را که پیش هیئت می‌بردند معمولاً در طرف چپ راهرو می‌نشاندند و در رأس هر ساعت ۱۵ نفر را از همان طرف به خط می‌کردند و به حسینیه می‌برند. ظهر وقتی برای نهار، نفری یک تکه نان لواش و یک بند انگشت پنیر دادند، زید از فرصت استفاده کرد و یواشی گفت: «کسی می‌داند امروز چه روزی‌است؟»
عمو سعید چشم‌بندش را کمی بالا زد و گفت: «یه روز سیاه.»
زید آستین پیراهن نو و خوش رنگش را بالا زد و گفت: «ضایع یا سیاه یا هرچیز دیگه، امروز هشتم مرداد، جشن تولد هفت سالگی منه. سال شصت، درست سر ظهر و قبل از غذا، تو خیابان آذربایجان با هفت تا اعلامیه دستگیر شدم». این را گفت و همه تکه نان و پنیرش را یک جا چپاند در دهانش. نان، لواش بود و به سادگی مچاله شده به اندازه یک لقمه بزرگ در می‌آمد.
عمو سعید گفت: «زیدیش بپا خفه نشی. کیک تولد رو که آدم یه جا نمی‌چپونه تو دهنش». حرف عمو چند زندانی کنارمان را به خنده انداخت.
خنده، لقمه را پراند به گلوی زید. بعد از چند سرفه، هنوز لقمه در دهانش بود که لشگری زد به پایش که بجنب، باید بری پیش هیئت. در تمام طول چند دقیقه‌ای که زید داخل اتاق هیئت بود، هیچ صدای از اتاق بیرون نیامد. از بد شانسی، زید درست قبل از نهاری اعضای هیئت به دیدارشان رفت. خوب شکم گرسنه اعضا، اوقات‌شان را هم گرسنه می‌کرد.
سرانجام وقتی آن چند دقیقه کوتاه بسر رسید و برگشت، خواست بنشیند سرجایش که پاسدار نگذاشت. نشاندش طرف چپ من. کمی بعداز رفتن پاسدار، زید یواشی گفت: «اون تو نمی‌دونی چقدر سرده که؟ یخ زدم.»
عموسعید نگاه به سر و ته راهرو کرد، پاسداری نزدیک‌مان نبود. با احتیاط و آرام از من پرسید «زید چی گفت؟»
– «می‌گه، تو اتاق هیئت هوا خیلی سرد بود، یخ زدم.»
عمو سعید گفت: «بابا حالا تو این هیر و بیر، کی از سرما و گرما خواست بدونه؟ ازش بپرس، چی شد؟ اصلاً تو اون گداخونه چه خبر هست؟» خواستم سؤال را از زید بپرسد، که پاسداربا دو تا سینی پر از کباب از مقابل‌مان گذشت و رفت داخل اتاق هیئت.
یکی از زندانی‌ها بلند گفت: «سور سر ماست.»
وقتی پاسدار برگشت و رفت، سؤالم را از زید پرسیدم.
زید جوری که عمو سعید هم بشنود، گفت: «شش تا بودن، هیئت رو می‌گم. فقط نیری و رئیسی و اشراقی رو شناختم. نیری پرونده‌ام را نگاه کرد و خواست توبه کنم. گفت امام‌شون عفو داده. گفت، یا توبه و همکاری یا جهنم.»
دو تا پاسدار با دو مجمعه پر از برنج از مقابل‌مان گذشتند. بعد از رفتنشان پرسیدم :«تو چه گفتی؟»
– «گفتم همین که کار به کارمان نداشته باشید، بزرگترین عفو هست. همین. بعد گفت، برو.»
عمو سعید کله کشید تا بهتر بشنود که آن دو پاسداری که از اتاق خارج شدند او را دیدند. یکی از آن دو آمد بالای سرش و لگدی زد به کمرش که: «چته حیوون؟  چرا تو از صبح مثل گاو، سرت رو هی این طرف اون طرف می‌کنی؟»
عموسعید گفت: «توالت داشتم، یه ساعته منتظر یه پاسدارم.»
پاسدار با اخم گفت: «چرا شما ها تا مارو می‌بینید یاد توالت می‌افتین؟»
عمو سعید با لبخندی که از زیر چشم‌بند پیدا نبود زیر لبی گفت: «آب خوردن نمی‌خوام که یاد ابوالفضل العباس بیفتم.»
پاسدار کمی دور شده بود و صدایش را خوب نشنید و گفت: «خفه. آدم برا توالت، قسم حضرت ابوالفضل رو که نمی‌خوره بدبخت. چند دقیقه دیگه برمی‌گردم می‌برمت. دیگه صدای نشنوم ها!»
در طول یک ساعت و نیمی که افراد هیئت مشغول نهار بودند ما هم یک نفسی کشیدیم، اما بعدش باز شروع شد.
بعد از نهار، لشگری رفت داخل اتاق و لیست در دست برگشت و شروع به خواندن اسامی کرد. کمی بعد یکی از طرف حسینیه صدایش کرد و رفت. صف بالای سرمان ایستاده بود که زید دست استخوانیش را به نرمی خزاند به طرفم. دست بی‌حرکتم کف زمین خواب رفته بود. انگشت بلند زید مختصری بالا رفت و دو ضربه مورس مانند زد به سر انگشتم.
این همان علامت سلامتی بود. در طول سال‌های انفرادی، در همسایگی هم، با این علامت، مورس را از دو طرف دیوار شروع می‌کردیم. زیر لبی گفت: «فری خوابم یادته. دیدی بازم درست بود.»
سرپنجه‌ام را جمع کردم. بعد با دو دست زانوهایم را بغل کردم و سرم را پایین آوردم. راست می‌گفت. همین سه روز پیش بود. صبح بعد از صبحانه همه  دور هم نشسته بودیم و تحلیل می‌دادیم. وحشت‌زده تحلیل می‌دادم و مأیوسانه می‌خندیدیم. زید هم دراز کشیده بود و فقط گوش می‌داد. از سه ماه پیش سیاتیک‌اش از پا انداخته بودش. یکی از میان جمع گفت: «بابا، با یک خبر نصف و نیمه و هزار حدس و گمان که نمی‌شود تحلیل داد.»
آخرین خبری که شنیده بودیم یک دقیقه شعار از رادیوی زیر هشت بود. شعار مرگ بر زندانی در نماز جمعه

——————————————————————————
* فریدون نجفی آریا، زندانی سیاسی است با ۱۰ سال سابقه زندان از سال ۶۰ تا ۷۰ خورشیدی، او بیش از سه سال از این دوران را در انفرادی‌های گوهر دشت، قزل حصار و اوین به سر برده است. او کتابی داستانی نوشته است به نام «نت‌های درخشان» که مربوط به مسائل زندان است.