بچه های خیابان‎

بچه های خیابان‎

هالو- بچه های خیابان

روزی گذشت سانتافه ای از چهارراه
از اگزوزش صدای مهیبی به پای خاست
پرسید بچه فال فروش از رفیق خود
این لکسوز است؟ نه، به گمانم که زانتیاست
آهی کشید دخترک گلفروش و گفت:
این که گذشت ذره ای از پول نفت ماست
این اشک دیده‌ی پدر و مادر من است
این خون جاری از رگ و از ریشه‌ی شماست
این گفت و خواست تا برود، فالگیر گفت:
نه، این شعارها همه اش باد در هواست
این پولدارها که نباشند، خود بگو
در این چهارراه چه کس مشتری ماست؟
از تو خودت بگو چه کسی گل خریده است
آن کس که پولدار خفن هست یا گداست
یا فال من وسیله‌ی تفریح کیست؟ هان؟
آن کس که پشت شیشه‌ی بنز گرانبهاست
جایی که پول خمس و زکات: آستین شیخ
نذر و نذور مردم ما گنبد طلاست؛
جایی که اختلاس و چپاول طبیعی است؛
سرمایه های ملت ما دست دزدهاست؛
ما کودکان کوچه خیابان و چارراه
روزی مان نه دست خدا، دست اغنیاست

هالو، گلوی خویش چرا پاره می کنی؟
چپ کرده ای بده قلمت را به دست راست