بهاریهی از بانوی غزل ایران سیمین بهبهانی:
بهار! منتظرت هستم
بیا به دعوت آغوشم
بخوان زچشمهی خوشبختی
هزار زمزمه در گوشم
بریز بادهی خواهش را
به کام سوخته از هجرم
بسای دست نوازش را
به جعد ریخته بردوشم
تو ذات زندهی پویایی
گمان مدار که معنایی
مرا ببوس و تماشا کن
که میگدازم و میجوشم
برآرم از تن و بسپارم
به آب جامهی رنگین را
سبکخیال ز عریانی
به اعتدال ِ روان کوشم
به یمن ِ نمنم بارانت
غبار قهر ز دل شویم
در آفتاب درخشانت
حریر مهر به تن پوشم
*
بهار! خسته ز بیدادم
بیا که صبر ز کف دادم
چه فتنهها که درین سامان
تباه کرده دل و هوشم
بیا و اسب کهر زین کن
مرا ببر به دگر سامان
که از گروه ستمکیشان
کناره گیرم و رخ پوشم
ولی سخن به غلط گفتم
برون ز خانه نخواهم شد
هنوز شعلهی رقصانم
گمان مدار که خاموشم
اگر نه چشم؛ زبانم هست
دل همیشه جوانم هست
چو رای ساختنش دارم
وطن مباد فراموشم!